۲۵۹) کنار هم که نشستیم هنوز دستش در دستم بود. گوشی ام را از کیفش بیرون آورد: -با امر و اجازه خانم محمدی رفتم، گوشیت رو از مامانت گرفتم و برات آوردم. خوشحال شدم و تشکر کردم. ولی با خود اندیشیدم، چه کسی با من تماس می گیرد؟ بعد از احوالپرسی با همه و تعارف و نوشیدن چایش، متعجب به خانم محمدی گفت: -به نظرم، بیرون یه نفر مشکوک دیدم؟ خانم محمدی با دستپاچگی گفت: -ما اینجا آدم مشکوک نداریم. شاید دنبال آدرس می گشته. ساحل شانه ای بالا انداخت و به مبل تکیه زد. خانم محمدی بحث را عوض کرد و از حال امیر و مدت مانده از سربازی اش پرسید. ولی همان یک جمله کافی بود تا دلم دوباره آشوب شود. حتما بیرون از این در خبرهایی هست که من بیخبرم. باز مشغول کندن ناخن هایم شدم. ولی دیگر کسی درباره پرهام و بیرون و فرد مشکوک حرفی نزد. صدای زنگ گوشی که بلند شد با تعجب نام پدر را دیدم. سریع تماس را وصل کردم. حالم را پرسید. صدای گرم و دوست داشتنی اش، به دلم آرامش می داد. کاش از روز اول این حمایت پدرانه را داشتم. افسوسِ روزهای، بی پدری که حالا فهمیدم، پدرم هم تقصیر زیادی در بوجود آمدن آن اوضاع نداشته، آزارم می داد. شاید اشتباه من بود که نتوانستم درست انتخاب کنم و داشتم گناهم را گردن دیگران می انداختم. اما نمی توانم کتمان کنم که وجود و حضور پدر، چقدر حالم را بهتر کرده بود. دلم آغوش گرم پدر و دست نوازشگرش را می خواست. ولی به خاطر اشتباهم‌ مجبور بودم از آن ها هم دور باشم. حتی وقتی مادر تماس گرفت و احوالم را پرسید، به شدت احساس دلتنگی کردم. برای او، برای سینا، حتی برای اتاق نمورم که همیشه آرزوی فرار از آن را داشتم. شب دوباره در اتاق دور هم جمع شدیم. هنوز ذهنم درگیر تغییر احساساتم بود. احساسات جدید و ضد و نقیضی که نمی دانستم کدام درست است و کدام غلط. ریحانه با شیطنت گفت: -باز هم که رفتی توی هپروت، یه کم هم به ما وقت بده، خانم خانما. لبخند زورکی زدم. که خانم محمدی با حرفش، غافلگیرم کرد. 🖋نویسنده (فرجام پور) ⛔️کپی و فروارد حرام❌ http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490