۲۹۵)
#تینا
#قسمت_۲۹۵
تنم لرزید و از فکری که به سرم زد، پلک هایم را روی هم فشار دادم. دوباره با صدایی که دلهره به جانم انداخت، صدایم کرد:
-تینا خانم، پیش خودت چی فکر کردی؟
مطمئن باش اگه می خواستم مثل مهتاب نابود بشی، حتما همین طور می شد.
صدای بلندش، در گوشم زنگ زد:
-بهت می گم بیا ببینمت، فرار می کنی، خودت رو مخفی می کنی. فکر کردی هیچ وقت دستم بهت نمی رسه؟
زبانم بند آمد. می خواستم فریاد بزنم ولی نمی شد. پلک هایم را با ترس، آرام آرام باز کردم.
جرات سر چرخاندن نداشتم. صدایش خشن شد:
-می شنوی چی می گم؟ وقتی می گم کارت دارم، یعنی کارت دارم. می فهمی؟
با بدبختی چشمانم را به سمت پاساژ چرخاندم، ولی از مادر و محبوبه خانم خبری نبود.
داد زد:
-چی شد؟ چرا لال شدی؟
با لکنت و بدبختی، زبان چرخاندم:
-من....من...
داد زد:
-تو چی؟ تو چه غلطی کردی؟ این بود جواب محبت های من؟ فکر کردی برای چی الان زنده ای؟ اصلا تو به چه دردِ گروه ما می خوردی.
اصلا تو هیچ قدمی برای ما برداشتی؟
دو جوان رهگذر، ایستادند:
-چی شده؟ خانم مزاحمتون شده؟
بلندتر داد زد:
-مزاحم جد و آبادتونه. شرتون کم. یالا.
آن ها هم دیوانه ای زیر لب گفتند و رفتند.
به طرفم برگشت، با صدای بلند:
-آره، تو چه کاره بودی که باید زنده بمونی و مهتاب بمیره؟ فرق تو با اون چی بود؟
انگشت اشاره اش را بالا آورد و نزدیک چشمانم گرفت:
-احمق! یه لحظه با خودت فکر نکردی چرا من بهت رحم کردم. دیوانه.
فریاد زد:
-می خواستمت، دوستت داشتم. نذاشتم کسی بهت آسیب برسونه. فکر کردی اگر از دور، هوات رو نداشتم، الان تو زنده بودی؟ سالم بودی؟
بدبخت، من مواظبت بودم. از ترس من کسی باهات کاری نداشت.
دیوانه وار انگشتش را در هوا تکان داد.
با صدایی بغض آلود و آهسته تر گفت:
-اولش با دخترهای دیگه فرقی نداشتی. ولی بعد دلم برات سوخت. بدبختی از اونجا شروع شد که دیدم دلم برات لرزیده. هر کاری هم کردم نتونستم دلم را جمع کنم.
دستش را پایین انداخت و سر به زیر، یک قدم دور شد:
-تمام اون بی محلی هام فقط به خاطر دل خودم بود. می خواستم برام مثل بقیه بشی، ولی نشد.
تینا، من دیوانه و احمق، عاشقت شدم.
می فهمی، دوستت دارم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490