۳۱۳)
#تینا
#قسمت_۳۱۳
صدای باز شدن در حیاط از دریای خاطرات بیرونم کشید. چشم چرخانم پشت بوته های گل رز، مادر را دیدم که وارد شد، با چند پاکت بزرگ خرید.
کتاب را کنار پنجره گذاشتم و بیرون رفتم. در را پشت سرش بست. با صدای سلام دادنم به سمتم برگشت. پاسخم را داد. به سمتش رفتم و پاکتی را برداشتم. خواستم یکی دیگر بردارم که از دستم گرفت:
-این ها رو خودم میارم. سنگینه، همون رو ببر.
بی هیچ اعتراضی راه افتادم. کیسه ها را که زمین گذاشتیم. روی مبل نشست و نفسی تازه کرد. برایش لیوان شربت خنکی آوردم. تشکر کرد و جرعه جرعه نوشید. گوشه پاکت خریدش را پس زدم و با تعجب گفتم:
-این همه وسایل گل سازی؟!
نفسی تازه کرد:
-برای سفره عقدته.
گونه هایم سرخ شد و سر به زیر انداختم.
لیوان خالی را برداشتم و به آشپزخانه رفتم.
مشغولِ بیرون آوردن وسایل و شمردن و حساب و کتاب شد.
دوباره از پشت پنجره آشپزخانه خیره به گل های باغچه شدم که کفش دوزکی لبه پنجره نشست.
با ذوق کودکانه ای خم شدم و قربان صدقه اش رفتم. درست چند روز بعد از عروسی ساحل بود که پدر خبر خوش و به قول سینا(سوپرایزش)را عنوان کرد و ما را به این منزل جدید آورد. در تمام سال هایی که مادر به جان پدر بیچاره غر می زد، او در حال ساخت و آماده کردن این خانه، برای نجات ما از آن آپارتمان تاریک و نمور بود. دلم برایش می سوخت، چقدر در برابر غرغرها و بد خُلقی های مادر، صبوری کرد. ولی حالا برایمان یک خانه ویلایی دو طبقه ساخته بود که از هر طرف پنجره خور و آفتاب گیر بود. یک سالی که در این خانه هستیم، همگی جسم و جانمان طراوت گرفته. چشمم به کفشدوزک بود که پرید و رفت. ولی قاصدکی سوار بر نسیم بهاری به جایش نشست. از این یکی نمی شد گذشت. در دست گرفتمش و در دلم گفتم"حتما، مهمانی یا خبر خوشی در راه است."
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490