۳۱۵)
#تینا
#قسمت_۳۱۵
واقعا خوردن آش محلی، دور هم می چسبد.
تازه سفره را پهن کرده بودیم که پدر با نان سنگک وارد شد. به خاطر کار ساخت و سازی که داشت، ساعت خانه آمدنش مشخص نبود. گاهی تا شب سر ساختمان بود. گاهی هم ظهر می آمد و بعد از ناهار دوباره می رفت. امروز روز خوبی بود، چون پدر برای ناهار کنارمان بود. با آمدنش شادی ام کامل شد.
از همه زودتر جلو رفتم و سلام دادم. مدت ها بود خجالت را کنار گذاشته بودم و هر بار که به خانه می آمد، رویش را می بوسیدم. او هم سرم را می بوسید. این خانه ویلایی پر از خیر و برکت بود.
که پدر با تدبیرش برایمان فراهم کرد. وجود مادر بزرگ هم خوشبختی مان را تکمیل می کرد.
خدا را شکر مادر و رویا خانم هم مشکلی با هم نداشتند. ما طبقه پایین بودیم و رویا خانم طبقه بالا بود. مادربزرگ هم گاهی بالا در اتاق خودش، پیش رویا خانم می ماند. گاهی هم پایین و در اتاق من مهمان بود و شبها با قصه ها و خاطرات و نصیحت هایش خوابم می برد.
پدر دست و رویش را شست و کنار مادربزرگ نشست. عادت همیشگی اش بود که دست مادرش را ببوسد. یک یک حال همه را پرسید. حتی نوه ای که هنوز به دنیا نیامده بود.
برایش بشقاب تمیزی آوردم و دور هم ناهارمان را خوردیم.
ساحل وقتی فهمید خانم محمدی منزل پدرش است، با خوشحالی با او تماس گرفت و برای افتتاحیه رستوران دعوتشان کرد.
کلی حرف برای گفتن به ساحل داشتم اما خلوت خواهرانه مان جور نشد.
همگی برای رفتن به رستوران امیر آقا آماده می شدند، ولی من چشمم به صفحه گوشی بود.
که با نقش بستن تصویر سعید، لب هایم بی اختیار کش آمد. تماس را وصل کردم و به اتاق رفتم.
🖋نویسنده (فرجام پور)
⛔️کپی و فروارد حرام❌
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490