مولاجان[روحی لک الفداء] اشک شب و آه سحر، خون دل و سوز جگر ترسم که سازد آشکار اسرار پنهان تو را آشفته خاطر کرده‌ام جمعیت عشاق را هر شب که یاد آورده‌ام زلف پریشان تو را