مولاجان[روحی لک الفداء] دیده را هر شب خیالت می‌شود مهمان، ولی دیده را اسباب مهمان در میان جز آب نیست با خیالت، خواب در چشمم نمی‌گیرد قرار خواب می‌داند که راه سیل، جای خواب نیست رشته جانم کی آرد تاب شمع روی تو چون چراغ عقل را با شور عشقت تاب نیست