آستانِ مهر
📖 #داستان جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت سی و دوم🍃 گاهی از نمازش می فهمید
📖 جذاب و عاشقانه اینک شوکران (قصه شهید منوچهر مدق) 🍃قسمت سی و سوم🍃 دو روز مانده به عید هفتاد و نه بود که دل درد شدیدی گرفت. از آن روزهایی که فکرمیکردم تمام می کند. آن قدر درد داشت که می گفت: پنجره را بازکن خودم را پرت کنم پایین. درد می پیچید توی شکم و پاها و قفسه ی سینه اش. سه ساعتی را که روز آخر دیدم. آن روز هم دیدم. لحظه به لحظه از خدا فرصت می خواستم. همیشه دعا میکردم کسی دم سال تحویل داغ عزیزش را نبیند. دوست نداشتم خاطره ی بد توی ذهن بچه ها بماند. تنها بودم بالای سرش. کاری نمی توانستم بکنم. یک روز و نیم درد کشید و من شاهد بودم. می خواستم علی و هدی را خبرکنم بیایند بیمارستان، سال تحویل را چهارتایی کنار هم باشیم. که مرخصش کردند. دلم میخواست ساعتها سجده کنم. می دانستم مهمان چند روزه است. برای همان چند روز دعاکردم. بین بد و بدتر بد را انتخاب می کردم. منوچهر می گفت: بگو بین خوب و خوبتر و تو خوب را انتخاب می کنی. هنوز نتوانسته ای خوبتر را بپذیری سر من را کلاه می گذاری. سال هفتاد و نه انگار آگاه بود سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دلتنگ بودیم. هدی روی میز کنار تخت منوچهر، سفره ی هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز میخواند. لحظه های آخر هرسال سر نماز بود و سال تحویل می شد. سجده ی آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود. ازاین فکر که ممکن بود نباشد اشکمان می ریخت. و او سرنماز انگار می خندید. پراز آرامش بود و اشتیاق. و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد دستش را حلقه کرد دور سه تایی مان. گفت: شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیفتد اما من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینمتان، می مانم چه جوری شما را بگذارم و بروم. علی گفت: بابا این چه حرفیه اول سال میزنی؟ گفت: نه باباجان، سالی که نکوست از بهارش پیداست، من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم. تا من آرام می شدم، علی با صدا گریه میکرد. علی ساکت می شد هدی گریه می کرد. منوچهر نوازشمان می کرد. زمزمه کرد: سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دلداریتان بدهم؟ بلند شد رفت رو به رویمان ایستاد. گفت: باورکنید خسته ام... 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr