قسمت24 رمان1361.mp3
11.69M
🎧 ۱۳۶۱ همونجور که یادتونه درقسمت بیست وسوم داشتیم 👇 احمد با خودش فکر میکرد چرا باید پیام عزادارشدن رو به مادرپدرها بده، مخصوصا این مادر که بنظر قبلا سکته کرده بود و ویلچری بود، چقدر دلش سوخت وقتی مادر گفت کجاش درد میکنه.... ولی پدرش خیلی فهمیده تر عمل کرد گفت پسرم توی خوابم اومده و گفته خبرمو یه مرد با ژاکت طوسی میاره که اونم ژاکتش طوسی بود از بچه توی کوچه پرسید خونه آقای عارفیان کجاست صدای اذان میومد از خدا کمک خواست آقایی اومد سمتش و گفت جانم کاری دارین؟ از دست خودش عصبانی بود هرکاری میکرد نمیپسندید یادش میومد خودش روی تیربرق از خدا خواسته بود شرمنده خودش بشه و حالا شده بود.... رفت یه آدامس خرید و به فروشنده گفت ببخشید شما خانواده آقای شریف پور رو میشناسین؟ پسر هیکلی بود گفت فرمایش؟ احمد گفت برای امرخیر چندتا سوال داشتم گفت دختر بزرگه یا کوچیکه؟.... و امشب ادامه ماجرا رو باهم بشنویم ❣دوست داریم نظرات قشنگتون رو درمورد رمان بدونیم 😊🙏 👇به آیدی @astanee_mehr 🎙 با خوانش هنرمندانه نویسنده ی کتاب: مطهره پیوسته 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی «آستانِ مهر» حرم @astanehmehr