⁃ الو؟ ⁃ [کمی به سمت کنج دیوار صندلی اش را می‌چرخاند و آهسته می‌گوید:] سلام. بهار جان میشه بعدا با هم صحبت کنیم؟! ⁃ آره فقط می‌خواستم ببینم امشب می‌تونی بیای همون جای همیشگی؟ ⁃ بذار برنامه‌هامو چک کنم، هماهنگ میکنم باهات. ساعت ۷ شب به وقت کافه … ⁃ [ادامه خنده‌اش را با خوردن یک قورت دیگر از قهوه‌اش می‌بلعد و می‌گوید:] خب… حالا بگو‌ ببینم واسه چی این همه راه منو کشوندی اینجا؟ نگو واسه یه برش کیک هویج گردو که باورم نمیشه! ⁃ نه باباااا، انقدر مدیونتم که اگه هر روزم مهمونت کنم جبران نمیشه. [به ته مانده فنجانش نگاه می‌کند. افکارش را با گرداندن فنجان به دور خودش هم می‌زند. در حالیکه ظرف کیک و فنجان را به سمت گلدان روی میز می‌کشد تا جایی برای دست‌هایش پیدا کند، می‌گوید:] تو از محیط کار و مدل زندگی من باخبری. می‌دونی که همیشه رو بازی می‌کنم. کلا بلد نیستم کلماتو دولا پنج‌لا کنم. ادامه دارد.... ╭─┅•🍃🌸🍃•┅─╮ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌      @ata_academy ╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯