خاطره ای جالب از استاد شفیعی کدکنی
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم،
صبح رفتم آب انبار تا آب بیاورم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم
پدرم بود،
مادر هم او را آرام می کرد،می گفت:
آقا! خدا بزرگ است...
خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها عیدی نمی دهیم!
ماجرا را فهمیدم، دست کردم توی جیبم،
۱۰۰ تومان بود..کل پولی که از حقوق معلمی گرفته بودم
روی گیوه های پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوهایش را بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه هایشان ...
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد؛
۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس
آقای مدیر بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: باز کنید
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: از مرکز آمده است من از مرکز خواسته بودم تشویقت کنن
فقط در آن موقع ناخودآگاه به مدیر گفتم: این باید ۱۰۰۰ تومان باشد، نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت: از کجا می دانی؟
گفتم: حدس می زنم
مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد ...
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس،
آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم،
درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود
که خودم رفتم از او گرفتم...
گفت: بگو ببینم، از کجا این را می دانستی؟
گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند...
"مَن جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا"
(قرآن کریم؛ سوره مبارکه انعام، آیه شریفه ۱۶۰)
به کانال "آتش به اختیار" بپیوندید
╭┅─────🇮🇷────┅╮
•🍃•✾🕊 آتش به اختیار 🕊✾•🍃 •
https://eitaa.com/joinchat/3970629650C7db8fc5097
╰┅──────🇮🇷───┅╯