🌸🍃🌸🍃🌸🍃 دیگر از راز دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم تا لحظاتی پیش، او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالامیدیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است اصلا نمیدانستم این تحول عاشقانه را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد : دخترعمو! سرم را بالا آوردم و زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه ای آغاز کرد : چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمیخواستم چیزی بگم. میدونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت میکشی از اینکه احساسم را میفهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :قبلا از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به تکریت رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه بعثی تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش باباعذرش رو بخوام مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد:من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اونروز اون بی غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم! پس آن پست فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :دخترعمو! من اونروز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمیکرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم ؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر میخواهد سپس نگاه مردانه اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد:منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تواونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار میکنم! وقتی گریه ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اونروز روم نمیشد تو چشمات نگاه کنم