مگر منتظرها شبیه تو نیستند؟ مگر رنگ و بوی تو را ندارند؟ اگر آری، پس به اندازۀ منتظرهایی که داری باید دنیا بوی تو را بدهد. بگذار اول خانه‌هایمان را بو کنیم. نفس عمیق بکشیم. یک بار دیگر. چرا خانه‌مان بوی تو را نمی‌دهد؟ مگر در این خانه، مدعیان انتظار تو زندگی نمی‌کنند؟ بی‌خیال خانه. برویم سراغ کوچه و خیابانمان. یک بار دیگر یک نفس عمیق دیگر. نه، این جا هم بوی تو را نمی‌دهد. مگر در این کوچه و خیابان‌ها مدّعیان انتظار تو قدم نمی‌زنند؟ اصلاً کمی از زمین فاصله بگیریم. برویم بالا. کمی بالاتر. خوب است همین جا. نگاهی بیندازیم به شهرمان شاید این شهر رنگ تو را داشته باشد! نه، خبری نیست. چرا؟ مگر صبح‌های جمعه چندین و چند دعای ندبه در مسجدها و حسینه‌های این شهر خوانده نمی‌شود؟ یعنی دعاهای ندبه شهرمان را به رنگ انتظار در نیاورده‌اند؟ باید رنگ و بوی تو را گرفت. انگار مدعی انتظار، زیاد است و منتظر، کم. بگذار خوب تماشایت کنم منی که می‌خواهم رنگ و بوی تو را بگیرم. خُلق تو آدم را یاد آسمان می‌اندازد، یاد خدا، یاد بهشت. به قدری از خُلق نیکویت بهشت می‌طراود که کسی که در کنار توست دیگر آرزوی بهشت نمی‌کند. با اخلاق خوشَت خدا را می‌آوری و در کنار همه می‌نشانی. این چه لبخندی است که دل جدا شدن از لبت را ندارد؟ این طور که هستی، مگر می‌شود با تو رو به رو شد و پس از آن از تو دل کَند؟ باید قبر هر کسی را که با تو آشنا می‌شود پیش پای خودت بکَنی. کسی اگر با تو آشنا شد از تو جدا نمی‌شود مگر با مرگ. یقینا تو اگر بیایی چونان جدّت با خلق نیکو مردم را دور و بر خود جمع می‌کنی. کسی که مدّعی انتظار است و اخلاق خوش ندارد باید عمری سر به سجدۀ توبه بگذارد و از دروغی که گفته استغفار کند. می‌خواهم منتظر تو باشم باید اخلاقم را خوش کنم. دعا کن برایم رنگ و بوی تو را گرفتن، رسیدن به هدف آفرینش است. این شمیم عطرِ گلِ نرگس است که پیچیده در کوچه پس کوچه های شهرهایمان و در بطن زندگیمان... داریم در تمام لحظات، کنارمان وجودی را حس میکنیم که هست، اما نمیبینیمش...!!؟ کسی که جایش خالیست... اما یادش در خاطرهامان جاری ست.