پای تفسیر یک معتاد اولین بار وقتی پتو را دور خودش کشیده بود و روی تخت مثل جنین خوابیده بود دیدم، چند ساعتی از شیفت گذشته بود که مرد جوانی که نوک موهایش نارنجی بود را دیدم، صورت لاغر و قد تقریبا بلند و کشیده ای داشت، داشت میرفت دستشویی/ تخت چهل پیرمردی بود که جواب هیچکس را نمی داد و بسیار کلافه بود، با پسرش در حال کمک به او بودیم که جوان قد بلند با نوک موهای نارنجی آمد جلوی درب اتاق و ازم خواست تا بیرون بیایم، اشاره کردم که صبر کند تا کارم تمام شود، دوباره آمد و دوباره گفتم دستم به پیرمرد بند است و بایست صبر کند/ دقایقی بعد که از اتاق بیرون آمدم دنبالش گشتم، دیدم شیخ حمید با یک ملافه متکا بالای سرش ایستاده و او دارد سرش را در روشویی توی اتاق میشوید، زیر آب هم حرف میزد و از چیزی گله میکرد، شیخ حمید ازم خواست کمی باهاش صحبت کنم، با هم رفتیم کنار تختش و شیخ حمید کمکش کرد تا سرش را با گرمای فنکوئل خشک کند، پنجره ها را هم بست تا سرما نخورد، تکیه به دیوار دادم و پرسیدم چطوری و چی شده؟/ شروع به صحبت کرد، از صدا و قیافه اش فهمیدم که احتمال زیاد مصرف کننده مواد مخدر است، اما رویم نمیشد بپرسم، از طرفی تجربه های قبلی در نشناختن معتادان هم بر احتیاطم می افزود، چون دوبار پیش آمد که بیماری گفت: من عمل دارم و من بخیال اینکه عمل جراحی دارد، می پرسیدم چه عملی؟! و معتاد بیچاره با نگاه عاقل اندر سفیه میگفت: یعنی تریاک و شیره می کشم! خب این مواجه ابتدائی من با چنین اعترافاتی بود! اما اینبار مثل یک متخصص با تجربه پرسیدم: چیزی هم مصرف میکنید؟ و او را مرا ضایع کرد، "بله قرصی برای قلب مصرف میکنم"، و من مبهوت و خیره ماندم، به خودم آمدم، آیا برای اعصاب هم دارو مصرف میکنی؟ جواب داد: خیر، فقط تریاک و شیره مصرف میکنم، و من دوباره مبهوت شدم! خلاصه حرفش این بود که مرا از اینجا بیرون ببرید که ... ، خب به راحتی میشد حدس زد که دچار توهم است و نسبت به اطرافیانش بدبین است، جواب من هم این بود که وقتی خوب شدی میری بیرون میتونی دنبال کارهات بری/ روی تخت دراز کشید و سرش را ملحفه نویی که دوباره برایش آوردم پیچاند، می گفت اگر موهایم خوابیده و مرتب نباشه کسی به حرف هام توجه نمی کنه، اما یکهو حالش دگرگون شد و از حالت گله و شکایت به وضعیت التماس افتاد، مثل بچه ای که میترسد و التماس میکند ... انگار فیلم میدیدم، انگار داشت بازی میکرد، مثل فیلم ها شروع کرد به گریه کردن، گفت بدنم درد دارد، برایش قرصی آوردم، گفت قرصی بده تا بتوانم بخوابم، با رایزنی که با پرستارها کردم، توانستم قرص قوی تری تهیه کنم، گفتم زیر زبانت بگذار تا زود آرام شوی، دائم تشکر میکرد و قربان صدقه میرفت، گریه و التماس میکرد، وقتی قرص را گرفت، گفت فقط یک خواهش دارم، وقتی خوابم برد به من آمپولی تزریق کن تا بمیرم، این جملات را با التماس و گریه میگفت، و من از این مواجهه نزدیک با حالات یک معتاد به بهت بیشتری فرو میرفتم و به یک جمله فکر میکردم، از کرونا بدتر، اعتیادست! به خواب سنگینی فرو رفته بود، در انتهای شیفت چند بار امتحان کردم ببینم زنده است یا نه! ماسکش را عقب و جلو میبردم و با واکنشش میفهمیدم که زنده است، کمی ترسیده بودم، چاقوی میوه خوریش را هم از جلوی چشمانش دور کردم/ دو روز بعد نوبت شیفتم بود، تا وارد بیمارستان شدم دیدم در حیاط است و به سمت در خروج میآید، من را که با لباس روحانیت ندیده بود نشناخت، با اسم کوچک صدایش کردم که کجا میروی؟ گفت حاج آقا کبریت میخوام بخرم، سیگار دارم/ ساعتی بعد در راهرو دیدمش، دوباره سرش را شسته بود، کمک خواست، گفتم برو تو اتاقت میام ببینم چی شده، باز هم ناله و التماس، شماره یکی از خواهرهایش را میخواست تا کمکش کند، لیستی از تلفن ها را در ورق داشت که ظاهرا این چند وقته با تلفن رفقای دیگر جهادی هم تماس گرفته اما نتیجه دلخواه را نداشته، میگفت: به مخابرات زنگ بزن و شماره همراه خواهرم را بگیر، اون اهل خدا و نماز و این هاست، بهش گفتم نمیشه و شماره نمیدن، از توی پرونده اش شماره مادر و یک خواهرش را یادداشت کردم، در پرونده اش ثبت شده بود که هروئین مصرف کرده، کلمه هروئین را از زبان پرستار شنید، آمده بود داخل راهرو، بلند گفت من هروئینی نیستم! گفتم فلانی برو توی اتاقت، گریه نکن، الان میام، هر چه گفتم قبول نکرد که به شماره در پرونده زنگ بزنم، منم گفتم اگر نخواد، خودسر تماس نمیگیرم، هر وقت موافق بود بگه/ روایت دهم @atraf_man ادامه در پست بعدی 👇🏻👇🏻👇🏻