🍃💚﷽💚🍃
#فصل_سوم: در ذکر جمعی از اکابر اصحاب مولی امیرالمؤمنین علی علیه السلام
#قسمت_شصت_ویکم
در ذکر میثم بن یحیی التمار
شیخ شهید محمد بن مکّی روایت کرده از میثم که گفت شبی از شب ها امیرالمؤمنین علیه السلام مرا با خود از کوفه بیرون برد تا به مسجد جعفی پس در آنجا رو به قبله کرد و چهار رکعت نماز گذاشت چون سلام داد و تسبیح گفت کف دست ها را پهن نمود و گفت: اِلٰهی کَیْفَ اَدعوُکَ وَ قَد عَصَیتُکَ وَ کَیفَ لا اَدعُوکَ وَ قَد عَرَفتُکَ وَ حُبُّکَ فی قَلبی مَکینٌ مَدَدتُ اِلَیکَ یَداً بِالذُّنُوبِ مَملُوَّة وَعَیناً بِالرَّجآءِ مَمدُودَة اِلٰهی اَنتَ مٰالِکَ العَطٰایٰا وَ اَنَا اَسَیرُ الخَطٰایٰا.
و خواند تا آخر دعا آنگاه به مسجد رفت و صورت به خاک گذاشت و صد مرتبه گفت اَلعَفوُ اَلعَفوُ پس برخاست و از مسجد بیرون رفت من هم همراه آن حضرت رفتم تا رسید به صحراء پس خطی کشید از برای من و فرمود از این خط تجاوز مکن و گذاشت مرا و رفت و آن شب شب تاریکی بود من با خود گفتم که مولای خودت را تنها گذاشتی در این صحراء با آنکه دشمن بسیار دارد پس از برای تو چه عذری خواهد بود نزد خدا و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، بخدا قسم که در عقب او خواهم رفت تا از او با خبر باشم و اگر چه مخالفت امر او خواهم نمود.
پس به جستجوی آن حضرت رفتم تا یافتم او را که سر خود را تا نصف بدن در چاهی کرده و با چاه مخاطبه و گفت و گو می کند همین که احساس کرد مرا فرمود کیستی؟ گفتم میثمم، فرمود آیا امر نکردم تو را که از خط خود تجاوز نکنی؟ عرض کردم ای مولای من ترسیدم بر تو از دشمنان تو پس دلم طاقت نیاورد.
فرمود آیا شنیدی چیزی از آنچه می گفتم؟ گفتم نه ای مولای من، فرمود ای میثم وَ فیِ الصَّدرِ لُباناتُ اِذا ضاقَ لَها صَدری نَکَتُّ الاَرضَ بِالکَفِّ وَ اَبدَیتُ لَها سِرّی فَمَهما تُنبِتُ الاَرضُ فَذاکَ النَّبتُ مِن بَذری.
یعنی در سینهٔ من حاجاتی است در وقتی که تنگی می کند از جهت آن ها سینهٔ من، زمین را می کَنَم با کف دست خود و ظاهر می کنم در آن راز خود را پس هر وقتی که برویاند آن زمین پس آن گیاه از آن تخمی است که من کاشتهام.
📚منتهی الآمال
📡
@atre1o1 🇮🇷