مَرد شد از امام خویش خجل
بار شرمندگیش بر روی دل
باز شد از حجاز سوی وطن
ریخت گوهر بدامن آن زن
گفت وای بر تو کان ولی الله
بود از گفته ات همه آگاه
زن از این لطف و این همه اعجاز
گشت سر تا به پای سوز و گداز
گفت من سیم و زَر نمی خواهم
مال دنیا دگر نمی خواهم
نیست با سیم و زَر دگر کارم
شوق روی امام را دارم
سال بعد آن دو ، راه بسپردند
رو بسوی مدینه آوردند
بسکه رَه دور بود و ناهموار
گشت آن زن زِ رنج ره بیمار
شوهر او را به جای اَمنی برد
لیک زن پیش دیدگانش مُرد
چشم او بَست و با شتاب تمام
رفت در محضر شریف امام
کرد مولا زِ لطف روی به او
گفت خوش آمدی عیالت کو ؟
داد پاسخ که آن نکو بنیاد
در یکی کاروانسرا جان داد
کَس نبود از طریق غمخواری
بهر دَفنش کند مرا یاری
گفت مولا برو که دلدارت
هست در انتظار دیدارت
ادامه 👇👇👇👇👇👇👇