آورده اند روزی مرد بازرگانی خری را به زور می کشيد، تا به دانايی رسيد، دانا پرسيد : چه بر دوش خَر داری که سنگين است و راه نمی رود؟ مرد بازرگان پاسخ داد: يک طرف گندم و طرف ديگر ماسه! دانا پرسيد: به جايی که می روی ماسه کمياب است؟ بازرگان پاسخ داد: خير، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر ماسه ريختم!! دانا ماسه را خالی کرد و گندم را به دوقسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت ؛ حال ، خود نيز سوار شو و به سلامت برو... بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسيد با اين همه دانش چقدر ثروت داری؟ دانا گفت : هيچ!!! بازرگان شرايط را به شکل اول باز گرداند و گفت : من با نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع به کشيدن خَر کرد و رفت ... ↶【به ما بپیوندید 】↷ ─┅═‎‌‌‌‌‌‌༅࿇💝࿇༅═‎‌‌‌‌‌‌┅─ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌ @atre_dousti