یه روز یه مسافر تو شهر زندگی غریب افتاد ... زمستون بود...
باد های سرد حسادت در شهر میوزید...و دانه های طمع و حرص و شهوت محکم به سرو صورتش میخورد ...
دنبال یه خونه گرم بود ...که قلبشو گرم کنه...
که توی سرمای این زمستون سرد نمیره ...
شهر زندگی یه عالمه خونه داشت ولی بین خونه ها یه خونه درش باز بود انگاری منتظرش بود... صاحب خونه وقتی مسافر رو دید با خوشحالی صداش کرد و به خونه دعوتش کرد ...ولی مسافر نگاش به خونه های دیگه افتاد ... در های زیبا...نما های خوشگل... و از اون خونه دور شد.
با خوشحالی یکی یکی در خونه هارو میزد اما رفته رفته سرما زیاد تر میشد و توی شهر هیچکس درو براش باز نمیکرد...
یاد اون صاحبخونه مهربون افتاد...رفت در خونش ...اون هنوزم منتظرش بود میدونست که برمیگرده ... اما با چه رویی پیشش میرفت... همونجا به دیوار سردی تکیه داد و نشست... بلور های یاس اطراف قلبشو گرفته بود و رفته رفته ضربانش ارومتر میشد...
چشماشو بست و روز های بهاری کودکیش رو مرور میکرد و حسرت میخورد...
اما یه دفه گرمایی روی پشتش احساس کرد ...اره همون صاحب خونه مهربون بود...کنارش نشست لبخند زد و نوشیدنی گرم امید بهش تعارف کرد... سرما از وجودش رفت و قلبش شروع به تپیدن کرد...
خدایا مارو ببخش به خاطر در هایی که زدیم اما در خونه تو نبود...روی اومدن دوباره به خونتو نداریم اما اخه جای دیگه ای رو هم نداریم 😔
#شمس ✍
#ادمین_نوشت
#داستان
#کپی_با_منبع
•|
@atree_khoda 🍃
#عطر_خدا🌼|•