˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ˹
#قسمت_دوم #زمان_مشروط 🕰 نماز عشا را تمام کردم دستانم را بالا بردم و برای اوضاع نابسامان کشور دعا
🕰 دو هفته بعد... شرایط تغییر بدتر شده بود وضعیت قحطی به اوج خودش رسیده بود ،مردم مانند دیگ در حال انفجار بودند . روحانیون اوضاع را به دست گرفته بودند یکی از روحانیون ،پدر من بود آقا سید مرتضی که مردم محلی به او آسد مرتضی می‌گفتند شروع به بسط نشینی نزدیک دربار کردند هوای سرد آذر ماه لرزه‌ای بر بدنم انداخته بود حیات خانه ما پر از برگ‌های نارنجی🍂 زرد پاییزی شده بود ،کم کم داشتیم به زمستان ❄️نزدیک می‌شدیم زمستانی که خبر از اتفاق‌های بدی می‌داد ،مردم بی‌خانمان در این هوای سرد چه بلایی بر سرشان می‌آمد ،در این فکر و خیال ها که صدای مادرم رو از اتاق شنیدم به سمت آنجا رفتم بله مادر جان فخرالسادات برو مسجد و به حاج آقا طباطبایی بگو از پدرت خبر دارد یا نه؟! بدجور دلم شور می‌زند چادرم را سرم کردم زیر لب زمزمه می‌کردم خدایا رحم کن به کسی که جز تو رحم کنند ای ندارد ، نکند بلایی سر آقا جان آمده باشد در خانه را که باز کردم پدر با عبای خاکی رنگش روبروی خود دیدم اتفاقی افتاده دخترم؟! راستش مادر نگران شما بود ، گفت بروم سراغ شما را از حاج آقا طباطبایی بگیرم بیا تو عزیزم ، بیا اوضاع مناسب نیست هر دو وارد خانه شدیم مادرم تا چشمش به پدر افتاد با صدای بلند گفت خدا را شک آمدی🥰 پدر عبای خودش را روی طاقچه حیاط کنار گلدان شمعدانی قرار داد، بعد کنار حوض رفت و وضو گرفت . مادر چی شده مبارزه به کجا رسید؟! پدر زیر لب زمزمه کرد خدا می‌داند شرایط چطور شد! نویسنده :تمنا☘💔