˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ بـو؎ِ عَـطࢪِخُـدا ˹
#قسمت_پنجم #زمان_مشروط🕰 روز دوشنبه با طلوع خورشید از خواب بیدار شدم همیشه عادت داشتم ، بعد از
🕰 هر گوشه و کنار شهر سخن از تظاهرات مردم به خصوص روحانیون بود، مردم نام چند روحانی که بیشترین تلاش را در این ماجرا داشتند به زبان می‌آوردند از کوچه گذشتم ،چند مرد میانسال در حالی که لباس هایی قبا به تن کرده بودند ، با کلاه های نمدی مشکی مشغول صحبت درباره شرایط کشور بودند. یکی از مردها با صدای بلند گفت خدا خیرش بدهد حاج آقا بهبهانی عجب مرد مبارز و خوبی هست.🌱🧡 مرد دیگر وسط حرف او پرید ، گفت: نه فقط او سید جمال اسدآبادی، آقا سید واعظ و حاج عباس آقای تبریزی همه این‌ها مردان خوب روزگار هستند، مرد لبخندی زد خدا خیرشان بده . از کنار آنها گذر کردم ،داخل کوچه پیچیدم کوچه‌ای باریک با محوطه‌ای خاکی در این کوچه فقط دو خانه وجود داشت، یک خانه خاله زهرا و دیگری خانه‌ای که چند ماهی می‌شد خالی بود و برای خانه روبرو خطرساز بود . چون اگر ارازل و اوباش در آن خانه تمکین کنند دردسر جدیدی ایجاد می‌شد، به سمت خانه خاله رفتم دستگیره فلزی را گرفتم و چند تق بر در زدم . بعد از چند دقیقه صدایی آمد کیستی ؟ با هیجان گفتم :خاله فخرالساداتم 😍 با باز شدن در همدیگر را به آغوش کشیدیم🫂 بعد خاله با لبخندی که تا بناگوشش کشیده شده بود گفت چه عجب سری به ما زدی دختر😎 هر دو خندیدیم و وارد خانه شدیم هنوز چند دقیقه بیشتر نگذشته بود، که حرف به اوضاع مملکت کشیده شد خاله از نگرانی‌هایش می‌گفت ،گندم🌾 در خانه نداشت تا آسیاب کند می‌گفت همسرش رفته است، قم تا بتواند از روستاهای اطراف آنجا گندم تهیه کند . آهی کشیدم و زیر لب گفتم شرایط همه سخت شده است🥺 نویسنده :تمنا 🥰💐