🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗فرشته ای برای نجات💗 قسمت45 گریش بیشتر شد و پاهاش میلزرید. زیر بازوشو گرفتم و از بخش بردمش بیرون. نشوندمش روی نیمکت و از آب سرد کن براش آب آوردم. --مامان جان، یکم از این آب بخورین. با گریه جواب داد --نمیخوام مادر. نمیخواااام، حالا به بچش چی بگیم؟ به پدر مادر نداشتش چی بگم؟چجوری به آرمان بگم مامانت مرد؟ یکم شونه هاشو ماساژ دادم --مامان جان، حکمت خدا بوده دیگه. امروز مامان کتی، فردا م..... تو همون حالت دستشو برد بالا --حامد اگه یه کلمه دیگه حرف بزنی میزنم تو دهنت. --چشم مامان جان. شما آروم باش. مهر مادری که حتی از شنیدن از دست دادن بچش عصبانی و ناراحت میشد، اما قضیه واسه آرمان برعکس شده بود..... --مامان به ساسان بگم آرمانو بیاره؟ --آره بگو بیارتش، تو ذهنش میمونه اما طوری نیس بزار مامانشو ببینه. زنگ زدم به ساسان. --الو حامد؟ --الو ساسان، کجایید؟ --من آرمانو آوردم شهربازی. --آرمان پیشته؟ --نه آرمان رفته روی سرسره، چیشده حامد؟ اتفاقی افتاده؟ --ببین ساسان، سعی کن آرمانو اروم کنی... --مگه چیشده؟ --مامان آرمان مرده. با صدای تقریباً بلندی داد زد --جدیییی میگی؟ --ساسان آروم تر. آره جدی میگم. --حامد حالا من با این بچه چیکار کنم؟ --گفتم که سعی کن آرومش کنی و آروم آروم بهش بگی. ساسان با صدای بغض آلود و بمی گفت --آخه مگه منم که بهت بگن بابات مرد منم باورم بشه؟ --ساسان توروخدا آروم باش، بخدا الان تنها کسی که میتونه با آرمان حرف بزنه تویی. --باشه یه کاریش میکنم. بیارمش اونجا دیگه؟ --آره بیارش. گوشیمو قطع کردم و با دیدن رستا کنار مامانم چشمام چهار تا شد. همیشه از اینکه مامانم واسه هرکاری رستارو باخبرمیکرد حرصم میگرفت. رفتم پیششون و اخم رو مهمون صورتم کردم. --سلام رستا خانم. --سلام حامد خوبی؟ --ممنون. از اینکه رستا با من احساس راحتی میکرد لجم گرفته بود، چون برعکس خانواده ما، خوانواده خالم زیاد در قید شرع و عرف نبودن. صدای اذان بلند شد و رفتم نماز خونه و نماز خوندم . همونجا زنگ زدم به بابام --الو سلام حامد جان خوبی؟ --سلام بابا. ممنون شما خوبید؟ --خداروشکر. چیزی شده این موقع زنگ زدی؟ سعی کردم خیلی آروم و ریلکس قضیه رو به بابام بگم. --حیف. خدا به آرمان صبر بده! آدرسو بفرس بیام پیشتون. --چشم بابا پیامک میکنم. از نمازخونه رفتم بیرون و با دیدن ساسان که آرمانو بغل گرفته بود رفتم پیششون. --آرمان داداشی؟ سرشو بلند کرد و با بغض بهم نگاه کرد --داداش حامد، میشه بگی مامانم کجاس؟ دنبال جواب سوالش میگشتم که ساسان به جای من حرف زد --آرمان جان مگه نگفتم مامانت یکم حالش بده آوردنش بیمارستان؟ --نه تو دروغ میگی!تو دروغ میگی! به نظرم اومد که آرمان خودش از نزدیک مامانشو ببینه بهتره. --آرمان؟ --بله. --میخوای بریم پیش مامانت؟ --آره منو میبری؟ --اره الان با ساسان میبریمت. ساسان با چشمای ملتمس و نگران بهم خیره شد اما من کار خودمو انجام دادم. --پاشو داداشی. سه تایی رفتیم بخش اورژانس و از پرستار خواستم تا آرمانو ببرم پیش مامانش. --باشه فقط ۵ دقیقه! --چشم. پرستار در اتاق رو باز کرد و آرمان با دیدن مامانش شروع کرد خندیدن و دوید طرف تخت. رفت بالا سر مامانش. صورتشو بوسید و وقتی خواست دستاشو ببوسه نگران بهم نگاه کرد --داداشی چرا مامانم انقدر سردشه؟ فقط نگاهش کردم... سرشو گذاشت روی قلب مامانش، صورتشو آورد بالا و با بغض خندید --عه مامان،چرا بازی درمیاری؟ پاشو دیگه مگه یکم حالت بد نبود؟ خب تا الان دیگه باید خوب شده باشی‌. دوید اومد پیش منو دستمو کشید --داداشی توروخدا بیا مامانمو صدا بزن، حتماً باهام قهر کرده،اخه من که کاری نکردم؟ ساسان نتونست تحمل کنه و سریع رفت بیرون. نشستم روبه روی آرمانو با دستام صورتشو قاب گرفتم --ببین آرمان داداشی همه ی آدما یه روزی به دنیا میان و یه روزی هم از دنیا میرن. خودشو زد به نفهمی --خب داداش آخه این الان چه ربطی به مامانم داره؟ --آرمان توروخدا اینجوری نکن داداش. قطره اشکش اومد پایین و انگار راه سد اشکاش باز شد --چجوری نکنم؟ دستامو باز کردم و بغلش کردم. --نگران نباش داداشی! مامانت قول میده زود به زود بیاد تو خوابت. دستامو پس زد و دوید طرف تخت با دستاش صورت مامانشو نوازش میکرد. --مامان!مامانییییی! مامان کتی! توروخدا چشماتو باز کن! خودت همیشه منو اینجوری بیدار میکردی. چرا هرچی صدا میزنم جواب نمیدی؟ مامانییییی! جون من! جون بابا! توروخداااااا! صورتش از شدت گریه قرمز شده بود....... 🍁نویسنده حلما🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸