موضوع: آورده اند بازرگانی بود اندک مايه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست اين امانت را فروخت و پولش را خرج کرد. بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد. بازرگان گفت: راست می گويی! موش خيلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته. پس گفت: امروز به خانه من مهمان باش. بازرگان گفت: فردا باز آيم.رفت و چون به سر کوی رسيد پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند. بازرگان گفت: من عقابی ديدم که کودکی می برد. مرد فرياد برداشت که دروغ و محال است،چگونه می گويی عقاب کودکی را ببرد؟ بازرگان خنديد و گفت:در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی بيست کيلويی را نتواند گرفت؟ مرد دانست که قصه چيست،گفت: آری موش نخورده است! پسر باز ده و آهن بستان.هيچ چيز بدتر از آن نيست که در سخن ، کريم و بخشنده باشی و در هنگام عمل سرافکنده و خجل. 📡 @atrekhas 🇮🇷