شاهزاده ای در خدمت
#قسمت صد و نهم🎬:
روز و روزگار در پی هم می آمد و می گذشت در حالی که افسار شتر خلافت ،در دست کسانی بود که در آن حقی نداشتند و اسلام را به مسیری می کشاندند که هوی و هوسشان امر می کرد ،مسیری که نه راه خدا بود و نه خدا در آن راهی داشت ، فقط از اسلام نامی را یدک می کشیدند و بس...
فضه باردار بود و آخرین روزهای بارداری اش را می گذراند ، اما طبق عادت همیشگی اش ،می بایست به در خانهٔ مولای عرشیان و فرشیان برود و با دیدن مولایش و یادگاری های زهرایش ، دلش را آرام سازد و با شنیدن کلام نورانی علی علیه السلام ،قلبش را صفا دهد.
از خانهٔ او تا خانه مولایش راهی نبود و فقط می بایست از جلوی مسجد بگذرد تا به مأمن همیشگی اش برسد.
فضه گره روبنده اش را محکم کرد و همانطور که دستش را به دیوار تکیه می داد از جا برخواست ، پاپوش هایی را که همسرش برایش دوخته بود به پا کرد و در حالی که زیر لب ذکر می گفت از خانه بیرون آمد.
آرام آرام حرکت می کرد ، جلوی مسجد که رسید ، اندکی تعلل کرد تا نفسی تازه کند.
نگاهی به درب مسجد انداخت و با یاد آوری آن روزها که رسول بود و این روزها که رسول نیست ، آهی کشید ،می خواست راهش را ادامه دهد که متوجه همهمه ای از داخل مسجد شد.
وقت ، وقت نماز نبود ، پس این سرو صدا برای چیست؟
کنجکاویش تحریک شد ، پس راه کج کرد و خود را به داخل مسجد کشانید.
جلوتر را نگاه کرد ،اغلب جمع پیش رو را می شناخت.
خلیفهٔ خود خوانده و جمعی از یاران باوفایش که در آن بین عمر بن خطاب هم به چشم می خورد در آنجا بودند.
گویا بحثی بین آنها در گرفته بود که فضه از کم و کیف قضیه آگاه نبود فقط می دید که ابوبکر به طرف عمر اشاره می کند و با فریاد می گوید : مگر من امیر هستم؟! همگان می دانید که این مرد امیر است و سخنان مرا اگر بر خلاف میلش باشد هرگز عمل نمی کند و رأی مرا به نظر خودش ترجیح نمی دهد ...
در این هنگام عمر به حرف درامد و گفت : چنین نگو خلیفه...
و ابوبکر برافروخته تر از قبل ادامه داد:
سه کار را طبق نظر تو انجام دادم و ای کاش انجام نمی دادم: دوست داشتم که کشف خانه فاطمه- سلام الله عليها- نکرده بودم، و کسی را بر در خانه وی نمیفرستادم، اگر چه با من محاربه میکردند و کار به جدال و جنگ میکشيد، ، اي کاش وقتی اياس بن عبدالله را نزد من آوردند او را نميسوزاندم، با شمشير او را میکشتم و يا اينکه او را آزاد میکردم. اي کاش در روز سقيفه کار خلافت را به يکی از دو نفر (عمر و ابی عبيده) وا میگذاشتم و خودم به عنوان وزير کار میکردم.
فضه دانست آنچه را که می بایست بداند ، آرام از مسجد بیرون آمد و اشک گوشهٔ چشمانش را گرفت و با خود گفت : براستی تا کی حق و حقیقت باید خانه نشین باشد و جسم اسلام به دست نااهلان به این سو و آن سو کشیده شود؟!
🏴کانال عطر خدا ↙️↙️
@attre_khoda
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی