کوفه، انگار این شهر بر دوشش بار بغض سی‌ساله علی«ع» و دعوتنامه‌های دروغین حسین«ع» را به دوش می‌کشد. وقتی تازه خودم را شناخته بودم کوفه را دوست داشتم و بی‌دغدغه و شادمانه در مسجد کوفه می‌دویدم؛ اما وقتی کمی علی را شناختم و بعد از آن روایت دعوت حسین به قتلگاهش توسط کوفیان را خواندم دیگر کوفه برایم مبغوض بود؛ شهری که علی از غربت با چاه نجوا می‌کرد و هیچ‌کس ناصر حسین غریب کربلا نبود. من عاشق ایوان نجف بودم و از کوچه‌های کوفه بیزار بودم، انگار مردم را در فاطمیه و غربت علی«ع» و شهادت حسین مقصر می‌دانستم، خطبه اشباه‌الرجال و بغض علی در این خیابان ها دائم برایم مجسَّم می‌شد. بغضم کم‌کم داشت سرباز می‌کرد؛ حرف‌هایم را از چشمانم خوانده بود گفت: تو مطمئنی که برای امام‌زمانت مثل مردم کوفه نبوده‌ای؟ چیزی برای گفتن نداشتم، قضاوت گذشتگان آسان بود اما عمل‌کردن برخلاف منش آنها کار سهلی نبود. کادویی از کیفش بیرون آورد و گفت: وقتی با این کتاب مأنوس شوی مردم کوفه را خوب می‌شناسی؛ آنها را که شناختی بر خلاف منش آنها عمل کن. کادو را که گشودم نهج‌البلاغه دربرابرم بود و این بار می‌ترسیدم خودم جز کوفیان باشم؛ حالا علی برابرم بود و نهج‌البلاغه بوی مردانگی علی را میداد، بوی عدالت بوی مهر بی‌بدیل پدری...