آوای ماندگار
#قسمت_پنجم یکبار یادم نمیره داشتیم پشت سر یکی از بچه های کلاس که ازش خوشمون نمیومد حرف میزدیم که حمی
قاسم دستش رو دراز کرد و یکی برداشت و با صدای بلند گفت: بچه ها بیسکویت حمله همه از هر طرف یورش آوردن به بیسکویت و چند لحظه نگذشت که بغیر از چن بیسکویت چیزی برام نموند بلند شدم و بقیه رو بردم پیش حمید و آقای راننده حمید که شاهد جریان بود دیدم داره میخنده طرفش رفتم و تعارف کردم با اشاره گفت که اول به آقای راننده تعارف کنم آقای راننده یه بیسکویت برداشت و تشکر کرد گرفتم دوباره سمت حمید اونم یکی برداشت و گفت: داداش بعد این مواظب باش وقتی چیزی رو تعارف میکنی زیر دست و پا له نشی و لبخندی زد. خندیدم و گفتم: بابا اینا کین دیگه انگار از قحطی برگشتن حمید یا گاز به بیسکویت زد و گفت: باید به این نوع رفتارها عادت کنی بچه ها سعی میکنن با کارها و شوخی های مختلف که البته دل کسی رنجیده نشه اوقات لذت بخشی رو برای هم رقم بزنن البته همین دلخوشیها و شوخی ها این جور اردوها رو جذاب میکنه که طرف راضی میشه دوری خانواده و سختی های اون رو به جون بخره ادامه دارد... ✍ @مڪـتـب_حاج_قاســღــم https://eitaa.com/joinchat/2275541212C5adfcaa31d