💥 🔻ساعت ۹ شب از بیروت برگشت پیشمان. حاجی گفت امشب عازم عراق است ،هماهنگی کنند. 🔻دلمان به شور افتاد.... _حاجی فعلاً نرید ،اوضاع عراق خوب نیست... _لبخندی زد و گفت: میترسید بشم؟ 🔻 هر کس چیزی گفت... 🍃 یکی گفت: شهادت که افتخاره، رفتن شما برای ما فاجعه است... 🍃آن یکی گفت: حاجی هنوز ما با شما خیلی کار داریم.... 🔻 تک تکمان را از نظر گذراند... آرام و شمرده گفت: میوه وقتی میرسه باغبون باید بچیندش؛ میوه رسیده اگه روی درخت بمونه پوسیده میشه و خودش میوفته...!! 🍃 بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضی ها اشاره کرد؛ اینم رسیده است؛ اینم رسیده است... 🔻 ساعت ۱۲ شب هواپیما از زمین کنده شد. دلمان آشوب بود؛ دو ساعت بعد خبر رسید که باغبان میوه رسیده را چید.... 📚کتاب سلیمانی عزیز ص۲۱۹ 🍃 🍃 🍃 📌کانال معرفتی آوای ملکوت ✅ @avayemalakut