روز بیست و ششم تیر ، ساعت نہ زنگ زد و بےمقدمہ گفت: امشب باید برم. انگار یڪ بشڪہ آب یخ ریختند روے سرم. تمام وجودم لرزید. گفت: برو علے رو بذار خونہ مامانت ، زود بریم دنبال ڪارامون. فقط گریہ مےڪردم علے را تحویل‌دادم و جلوے مجتمع،داخل ماشین منتظرش ماندم. موتورش را ڪہ از دور دیدم اشڪ هایم را پاڪ کردم. گفتم یڪ وقت دلش نلرزد.چشم هاے خودش هم شده بود ڪاسہ خون.آتش گرفتم. + تو چرا گریہ ڪردے؟ - از شوق. خودت چرا گریہ ڪردے؟ + از شوق تو! :) 📚کتاب سربلند ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ 🌿 『آوینـツـہ‌』 | @avineh 🌿