آقاجون هر وقت که دلش گرفته بود ،هر وقت که از زندگی خسته میشد میومد خونه تکیه میداد به پشتی و میگفت: حاج خانوم یه چایی واسه ما میاری؟
و مادر جون خستگی رو پشت تک تک این حرفا می شنید .
چایی میریخت یه قند میگذاشت کنارش و می نشست کنار آقاجون و این تموم آرامش رو به دل آقاجون برمیگردوند شاید ساده بود ولی توش پر از عشق بود...