هدایت شده از  ایده های بانوان
خاطرات یک زن زندانی من جوانه ام ۱۸سالگی عروسی کردم فکر میکردم خوشبخترینم، همه میگفتن جوانه خوشبحالت که شوهرت دکتره.. سرم تو خانواده ام بالا بود و همه با احترام باهام رفتار میکردن، سرخوش زندگی پوچی شده بودم و خودم از لجن زاری که درش گرفتار بود خبری نداشتم... ولی یه مشکلی وجود داشت اونم این بود که بی هیچ دلیلی باید هفته ای یک شب به زور و اجبار میرفتم خونه مادر شوهرم و تا وقتی امیرعلی بهم نگفته برنگردم خونه... خیلی اذیت میشدم این کارش چه معنی داشت وقتی نه شیفت بود، نه کار داشت و نه مسافرت کاری رفته بود..❌👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9 روایتی واقعی