هدایت شده از عجایب جهان
دو سال پیش پدرشوهرم فوت کرد ، یه مرد خیلی سختگیر و بداخلاق بود که مادرشوهرم رو خیلی اذیت میکرد 😢 پدرشوهرمینا یه خونه ویلایی تو خیابون داشتن که گوشش یه مغازه کوچیک بغالی راه انداخته بودن... هیچوقتم کسی از خانوادش اجازه نداشت پا تو اون مغازه بزاره یا بی پول جنس برداره .... روز ختمش در بدر دنبال شمع بودن که مادرشوهرم کلید مغازه رو برداشت و دویید دنبال شمع !!! اما وقتی برگشت دیدیم یه طرف صورتش ردِ سیلی و چشمای از ترس خون شده اومد و گفت ... https://eitaa.com/joinchat/4195614770C650c01c372 داستان واقعی کپی حرام 🚷