بسم الله الرحمن الرحیم
من زنده ام
قسمت هفتم
آب تندو به آن بزرگی برایم کوچک شد بود. اما هر چه نزدیک تر می شدم، بزرگ و بزرگ تر می شد. پاهای کودکانه ام قدرت پریدن نداشتند. اما برای اینکه به صفر سیاه و جعفر دماغ که دخترها را مسخره می کردند، ثابت کنم می تونم، به جای پریدن به پرواز در آمدم و در همان حال صدای جلنگه به گوشم رسید که مرا به یاد مادرم و ننه بند انداز و در قفل شده انداخت. سراسیمه برگشتم. وقتی به در خانه رسیدم مادرم و همسایه ها و ننه بندانداز هنوز بودند. به اتاق رسیدم محض دلخوشی جیب هایم را گشتم. خیلی دلم می خواست که کلید توی جیبم باشد. اما جیبم خالی بود. صدای مادرم را میشنیدم که با عصبانیت فریاد میزد: مصی کجای؟ی اگه دستم بهت برسه! در رو باز کن کجا رفته بودی؟ دو ساعته همه رو کاشتی اینجا، مردم کار و زندگی دارن.
نمیتوانستم بگویم چه شده و کلید کجاست. بازی های شاهانه کار دستم داده بود. تنها چیزی که می تونستم به مادرم بگم این بود که بروم کلید را بیاورم. شتابان برگشتم سراغ کلید را از آب تندو گرفتم. دلم می خواست بلند بلند گریه کنم. اما پسر ها هنوز داشتند بازی می کردند. نمی خواستم جلوی آنها کم بیاورم. من با بغضی که فرو می خوردم سعی می کردم خودم را آرام نشان دهم. دوباره برگشتم پشت در. علاوه بر مادرم صدای همسایه ها هم در آمده بود. ننه بند انداز سخت نیازمند دست به آب شده بود. تنها چیزی که می توانست به من کمک کند این بود که شروع کنم به بلند بلند گریه کردن. با گریه و زاری گفتم: کلید را گم کرده ام.
برگشتن بچه ها و مردهای خانه نزدیک شده بود. بالاخره مادرم راضی شد همسایه ها را خبر کنم. اول از همه شوهر صغری خانم که منقلی و شیره کش محل و دست و پا پا چلفتی بود آمد جلو و دسته در را تکان داد. مثل اینکه دست جادویی داشته باشد تعجب کرد که چرا در وا نمی شود. بی حال و مشنگ گفت: احتمالا این در قفله!
همه زدند زیر خنده و گفتند: کشف کردی اوسا؟ دمت گرم آقا خلیلی، درست فهمیدی؛ در قفله کلیدش هم گم شده .
با شنیدن این حرف با عصبانیت صغری خانم را صدا زد و پرسید: اینجا اومدی چه کار؟
می خواست همانجا دادگاه تشکیل بده. خدیجه و منیژه که مادرشان داخل اتاق بود شتابان به خانه رفتند و پدرشان را آوردند. شوهر سکینه خانم زور بازوی خوبی داشت. اما قفل خانه های شرکت نفتی با زور و بازو هم باز نمی شد. اکبر آقا که قلدر محله بود و فقط از تکانهای سبیل پر پشتش می شد فهمید حرف می زند و اگر زیر لب چیزی می گفت شنیده نمی شد، به حرف آمده بود و می گفت: حالا همه تون رفتین این تو چه کار؟ چرا در رو روی خودتون قفل کردین؟ وقتی میگن زن ها یه تخته کم دارن دروغ نمی گن.
ار پسر بچههای کوچه گرفته تا مرد های بزرگ هر کسی یک چیزی توی این قفل فرو می کرد تا زبانه آن را عقب بکشند و کار گشا شود .بابای جعفر دماغ با چاقو، بابای علی کتل با پیچگوشتی و بابای صفر سیاه با چنگال. اما تا آقا نیامد تلاش هیچ کس کارساز نبود. بالاخره به هر ضرب و زوری بود در برابر چشمان بیش از پنجاه تماشاچی در باز شد و زنهای همسایه که وقتی ننه بند انداز می آمد رو می گرفتند و مراقب بودند کسی آنها را سفید آب زده و خوشگل نبیند، در منظر همه همسایه ها نمایان شدند. از آن روز به بعد زنهای همسایه از در خانه ما که رد می شدند بیشتر رو می گرفتند و و پای ننه بنداز از خانه ما بریده شد. بعد از آن دیگه هر وقت ننه بند انداز را توی کوچه می دیدم توی باغچه قایم می شدم.
باغچه حیاط ما پر از گل و گیاه بود. هر کس به سلیقه خودش در باغچه ی حیاط خانه اش درخت میوه و گل و گیاه می کاشت تا شاید تیغ گرمای پنجاه درجه را قابل تحمل کند و سایه بانی در حیاط برای نشستن و عصرانه خوردن و خوابیدن شبانه فراهم کند. آقا شیره ی این باغ را کشیده بود. از درخت انگور و انجیر و خرما و سیب و گلابی گرفته تا گل های رنگارنگ در این باغ کاشته بود ...
کتل: چاق
پایان قسمت هفتم
#نهضت_کتابخوانی
🌸
@AXNEVESHTEHEJAB