بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت سی و سوم انجا همه چیز از جنس سنگ و آهن بود. حتی آدم ها هم سنگی شده بودند. هیچ لطافتی در نگاه و رفتار شان نبود. تنها صدایی که به گوش می رسید ناله هایی بود که حتی رمق بیرون آمدن از تنهای رنجور و فرسوده را نداشتند. صدای ضربه های کابل که بر در و دیوار و پیکر نحیف زندانیان می‌خورد، جایگزین نوازشهای مادر و ترنم صدای پدرم شده بود. دریچه باز شد و صدایی شبیه عربده گوش هایمان را آزار داد. پشت آن صدای وحشی، چهره ه ای بزرگتر از عرض دریچه ظاهر شد که دستش را مثل بیل به داخل فرستاده بود و چیزی را طلب می‌کرد. هیچ کدام منظور او را نمی فهمیدیم. بیچاره حلیمه را که چند کلمه بیشتر از ما عربی می‌دانست به کمک طلبیدیم. حلیمه این دستی که از دریچه وارد صندوق شده چی میخواد؟ می‌خواستیم زود تر از فریاد هایش خلاص شویم. ما که چیزی نداشتیم. با پانتومیم ادای خوردن را درآورد. آها! متوجه شدیم. ظرف‌ها را دادیم و دو کاسه آش شوربا گرفتیم که ترکیبی از آب برنج رقیق و چند دانه عدس بود که مثل نگین در آن می درخشیدند. هر چهار نفر به دور کاسه‌ای دعوت شده بودیم که هیچ کدام میل دست دراز کردن به آن را نداشتیم اما باید برای تحمل رنج های بیشتر رمق و توانایی پیدا می‌کردیم تا از پا نیفتیم. به بچه ها گفتم: بچه‌ها بخورید. این غذای امروز است. امروز سی ام مهر است. فردا جنگ تمام می‌شود و ما آزاد می شویم و سر سفره خودمان می نشینیم. این جمله بذر امیدی بود که در سینه هایمان کاشته می شد تا بتوانیم روزهای دیگر و سختی‌های بعد از آن را تحمل کنیم. وقت خواب رسیده بود. مغزم با پلک هایم سر ناسازگاری داشت اما همچنان به روی پا ایستاده یا در پناهی دور از سنگینی نگاه عراقی ها به نوبت می‌نشستیم. آن مقدار سهم ما از خورشید به سیاهی رفته بود و پیام خوابیدن می‌داد اما فریادها و ناله‌ها های بیرون اجازه‌ی پلک زدن نمی‌داد. پتوها را جیره بندی کردیم. سهم من و فاطمه یک پتو، سهم حلیمه و مریم هم از سوی دیگر شد. یک پتو زیر انداز شد و یک پتوی دیگر را دور کفشهایمان پیچیدیم و بالشی خشک و خشن ساختیم به امید لحظه‌ای که خواب ما را با خود به جایی بهتر و امن‌تر ببرد. از صبح روز بعد با هم قرار گذاشتیم برای اینکه وقت توزیع غذا از نگاه‌های شوم سرباز بعثی در امان باشیم، با شنیدن صدای چرخ نان برای دادن و گرفتن کاسه ی شوربا به نوبت جلوی دریچه حاضر شویم تا سرباز بعثی که حکمت صدایش می کردند و ما اسمش را نکبت گذاشته بودیم، فرصت چشم چرخاندن در صندوقچه را نداشته باشد و بی هیچ کلامی و نگاهی نان و شوربا را بگیریم و کنار برویم... پایان قسمت سی و سوم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB