بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و سی و پنجم - قطعا آنها قصد تخریب روحیه ی ما را دارند. - وعده ی خدا حق است. - ما در معامله با خدا هستیم و در این معامله ضرر نمی‌کنیم. اما آنها هر روز خوشحال تر از روز پیش بودند. در آن مدت هیچ کلمه‌ای در آن محیط از حلقوم یک ایرانی یا یک دوست نشنیدیم. نیمه آبان ماه بود، راهرو شلوغ بود و آنها هلهله سرداده و پایکوبی می کردند. صدای رادیو نیز در راهرو می‌پیچید. از خوشحالی بی حد در پوست خود نمی گنجید دیدند و درجه ی شادی شان را با شدت ضربه هایی که به در و دریچه ها می زدند نشان می‌دادند. آنها بدون اجازه رئیس زندان در اتاق ما را باز نمی کردند. اما آنروز مرتب دریچه را باز می‌کردند و به ما سلام می دادند. هر بار که سلام می کردند فاطمه با خشم می‌گفت: بمیرید انشاالله! چی شده، چی می خواهید؟ آن شب بعد از آن آب گوجه که حکم شام را داشت دو بار چای دادند. چای دوم مشکوک بود و نشان می داد حتماً خبری شده. من که اصلاً اهل چای نبودم. هر وقت هم به بچه‌ها می‌گفتم اهل چای نیستم فاطمه می پرسید: پس اهل چی هستی؟ من هم با خنده می گفتم:اهل آبادانم. سهم چای من معمولاً نصیب مریم می‌شد. او علاقه و عادت شدیدی به چای خوردن داشت اما آن شب هیچ کس چای دوم را نخورد. هر چهار نفرمان گوشمان را تیز کرده و به در چسبانده بودیم تا شاید کلمه‌ ای بشنویم که توجیه گر این رفتار بعثی ها باشد. دوباره صدای پوتین ها و قهقهه های مستانه شان به گوشمان رسید. دوباره به سلول ما نزدیک شدند. هرچی بود دور سلول ما بود. صداها قطع شد. از ترس اینکه دریچه باز شود عقب رفتیم اما نه، در سلول روبه‌رو را باز کردند و یک زندانی جدید و مهم آوردند. هنوز در را نبسته بودند. گویی بازجویی‌ها انجام نشده بود. از میان آن همه سر و صدا و حرف و صحبت عبارت نحس "ایران خلاص" را به کرات می‌شنیدیم. در لابلای صداها، صدای کسی را شنیدیم که به فارسی پرسید: همراهان من کجا هستند؟ ما تعجب به هم نگاه کردیم: یک اسیر ایرانی آورده‌اند! - پس یعنی هنوز جنگ تمام نشده؟ دو ساعت گذشت اما ما هنوز فالگوش ایستاده بودیم. این بار که دریچه باز شد و کسی از او به انگلیسی پرسید: - What ś your name? - I am Mohammad Javad Tondgooyan - What ś your occupation? - I am the minister of oil - Where were you captured? - On Ahwaz road. - اسمت چیه؟ - محمد جواد تندگویان - شغلت چیه؟ - وزیر نفت - کجا اسیر شدی؟ - جاده ی اهواز در بسته شد. مات و مبهوت به هم نگاه می‌کردیم. نمی خواستیم باور کنیم چه چیزی شنیده ایم آقای محمد جواد تندگویان، وزیر نفت ایران هم در آن جاده ی لعنتی اسیر شده است. از خودم پرسیدم چرا اینقدر بلند از او سوال کردند و چرا به او نگفتند آرام صحبت کن و یا از لای دریچه از او نمی پرسیدند و یا... پایان قسمت صد و سی و پنجم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB