بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت صد و ششم برای صبر و سلامتی اش دعا کردیم. "امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء" می خواندیم. تلاش می کردیم ما هم یک جمله ی فارسی از دریچه به بیرون پرتاب کنیم. شاید او هم پیام ما را بگیرد. به همین جهت صبح روز بعد، بعد از نماز صبح با صدای بلند ده بار امن یجیب خواندیم و بعد شعار وحدت سر دادیم. نگهبان دریچه را باز کرد و فریاد زد: سکتن، اگرایت الدعاء ممنوع. ( ساکت، دعا خواندن ممنوع.) اما بی اعتنا به فریادهای نگهبان که دریچه را باز نگه داشته بود و تشر می زد، به خواندن دعا، به خصوص سایه وحدت ادامه دادیم. می‌دانستیم با این کارمان حتما او متوجه ایرانی بودن ما می شود. بعد از آن آن روز، بعد از نمازهای یومیه؛ دعا خواندن برنامه ی همیشگی مان شد. ساعت ها به امید شنیدن یک کلمه ی دیگر زیر در چمباتمه می زدیم. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز وقت آوردن آش شوربا با بسته شدن دریچه های ردیف ما و باز شدن دریچه روبرو صدای بلند دیگری شنیدیم که گفت: صبح نزدیک است. این پیام از کجا برای کی و از چه کسی بود؟ نمی دانستیم قطعاً از جبهه دشمن نبود و از جبهه ی دوست بود و این یعنی اینکه ما تنها نبودیم. این پیام مثل نوری بود که در ظلمت آن سیاهچال و قلبمان تابید. اسرا را دو دسته کرده بودند. به عده ای می‌گفتند: عبدت النار المجوسین (آتش پرستان مجوس) و به عده ای دیگر می گفتند: دجالین. مثل اینکه بعد از بازجویی های مفصل، ما را جزء دسته اول گذاشته بودند. بازجویی از ما متوقف شده بود اما بگیر و ببندها از همسایه های ما روز به روز بیشتر می‌شد. از نوع صحبت‌هایشان تنها چیزی که دستگیرمان شده بود اینکه این همسایه ها زمان طولانی ای را در آنجا بوده‌اند که باعث شده بود همه ی نگهبان‌ها را بشناسند. سر و صدایی که از راهرو به گوش می‌رسید روز و شب نداشت و همیشه در رفت و آمد بودند. اگر چه وضعیت روحی و رفتارهایشان شاد و سرحال بود اما شرایط سلول‌ها را هر روز سخت تر از روزهای پیش می کردند. هرچه آستانه ی تحمل مان را برای پذیرش شرایط کثیف و متعفن و تنگ و تاریک سلول بیشتر می کردیم آنها هم دایره‌ مشقت را تنگ تر می کردند. فاطمه می گفت: معمولاً تغییر فصل و سرما به جنگ ها خاتم می دهد. سرما زودتر از موعد، از آن دریچه ی لعنتی که نبض حیات ما در آن می‌تپید به استقبالمان آمد. اصلا نمی‌شد به این سرما بی اعتنا بود و آن را حس نکرد. سرما لحظه به لحظه بیشتر می شد آنچنان‌که به فصل پاییز بودن تردید کردیم. در عین حال نمی‌خواستیم سرما را به یکدیگر تلقین و تحمیل کنیم. فاطمه پرسید: بچه ها شما هم سرد تونه؟ - نه، مگه بچه های آبادان سردشون میشه؟ - ما خورشید تو جیبامونه! - اصلاً گرمای اینجا به خاطر سه تا آبادانی خونگرمه!!! - نمی شه با این خونگرمی تون سلول به این کوچکی رو گرم کنید؟ اما همان لحظه به لحظه سرد و سردتر می شد. نمی شد با این سرما شوخی کرد. فک هایمان می لرزید و دندان هایمان به شدت به هم می‌خورد. هرچه هوای گرم نفس هایمان را در مشت ها یمان جمع می‌کردیم تا قندیل های دماغمان آب شود فایده ای نداشت. نفس هایمان یخ زده بود. دست ها و پاهایمان کبود شدند. احساس می‌کردیم، خون در بدنمان منجمد شده. در خود مچاله شده بودیم هر یک از ما سهم پتویم آن را دور خودمان پیچیدیم و در خودمان فرو رفتیم حتی سرمان را نمی‌توانستیم بیرون نگه داریم... پایان قسمت صد و سی و ششم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB