بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت صد و چهل و یکم
خدا را خیلی شکر کردیم. احتمال میدادیم که آن مداد آبی جزء اموال پنهانی داخل صندوقچه باشد که زندانیان برای یکدیگر به ارث میگذارند. حالا ما صاحب یک قلم به بلندی یک بند انگشت شده بودیم.
سلول ها مرتب تفتیش و زندانیان جابه جا میشدند اما چقدر برای آنها، موجودات خطرناکی بودیم!
چرا آنها اینطور ما را تفتیش میکردند؟ مگر روز اول همه چیزمان را از ما نگرفته بودند؟
در اینجا یعنی سلول شماره سیزده با آمدن زمستان، غول سرما چرت می زد و به ما فرصت نفس کشیدن میداد. آنجا متوجه شدیم سرما و حرارت در همه ی سلول ها یکسان نیست.
تفاوت دیگر این صندوقچه با صندوقچه ی قبلی این بود که زیر در، جایی که میله آهنی، شکم در را می شکافت و به زمین فرو میرفت درزی به اندازه ی یک عدس پیدا بود که از آنجا میتوانستیم چکمه ی سربازان را ببینیم.
در یکی از روزهای پایانی زمستان سرد، باد از راهی دور صدای مبهم مردی گمنام که از ته دل ترانه ای عاشقانه می خواند را برایمان به ارمغان آورد.
صدایی که می خواست عشق و ارادت قلبی خودش را در آخرین لحظات دیدار با همسرش نه تنها بگوید بلکه فریاد بزند.
مثل ققنوسی که در قفس گرفتار شده و میخواند تا فراموش نشود هم ترانه آشنا بود و هم آهنگ ترانه،
هر چهار نفر از زیر در گوش می دادیم. بالاخره بعد از چند ماه دوباره صدایی که برای زنده ماندن تلاش میکرد به گوش ما رسید. باد تند تر می شد و صدای ققنوس واضحتر.
تنها چیزی که مزاحم وضوح صدای او بود خس خس نفس هایمان بود. این سور و سات، نگهبانها را هم مست کرده بود. آن روز نگهبان کسی بود که ما به او گوربان قراضه میگفتیم.
مثل اینکه او هم مست صدای آن زندانی انفرادی شده بود. انعکاس صدایش حکایت از تنهایی او داشت و گویی خودش هم فهمیده بود که صدایش همه را به زیر در کشانده.
این صدا مرا یاد رحمان انداخت. همیشه حمام برایش استودیو پخش زنده بود. وقتی حمام میرفت، همه پشت در حمام می نشستیم و به کنسرت زنده حمومی گوش می دادیم.
یکباره حسی گم در درونم بیدار شد. آرام آرام آوایی که با بغض میخواند به ناله تبدیل شد. ناله هایی جگر سوز که از اعماق وجودش برمی خاست. تحمل شنیدن ناله ی یک مرد را نداشتم. دیدن مردی که اشک می ریزد رقت بارترین صحنه ی زندگیام بود. همیشه فکر می کردم مردها غده ی اشکی ندارند و چشم هایشان هرگز خیس نمی شود. هیچ وقت صدای هق هق یک مرد را نشنیده بودم. هیچ وقت گریه ی پدرم را ندیده بودم. حتی وقتی برادرهایم با هم کشتی میگرفتند و من داور کشتی میشدم؛ این من بودم که قبل از اینکه سوت پایان را بزنم برای کسی که شکست خورده بود هق هق زیر گریه می زدم.
پایان قسمت صد و چهل و یکم
#نهضت_کتابخوانی
🌸
@AXNEVESHTEHEJAB