اسماعيل از شوق آمدن چمران، دل توي دلش نبود مثل‏پسري كه بعد از مسافرتي طولاني به نزد پدر بيايد، دكتر رادر آغوش گرفت و بوسيد. او براي اسماعيل تجسم واقعي‏يك مرد بود. مردي كه به همه علايق دنيا پشت پا زده بود.دكتر مثل هميشه به سراغ اصل مطلب رفت. - عراقي‏ها تا كجا پيش آمده‏اند؟ - تا پشت ديوارهاي شهر، حتي يكي دوتا از تانكهايشان‏به داخل شهر هم آمدند كه جلويشان را گرفتيم. - خوب حالا طرح مانورتان چيست؟! - بايد از دو جهت به دشمن حمله كرد و... اسماعيل يك يك به سؤالات دكتر چمران پاسخ مي‏دادو راجع به محاصره سوسنگرد مي‏گفت. تا آنكه چمران‏حرف آخر را براي شروع يك عمليات زد. - ما و نيروهايمان در اختيار شما هستيم. و بعد با لبخندي پدرانه گفت:« تا فرمانده چه دستوربدهند.» - اين چه حرفي است آقاي دكتر، ما بايد از شما دستوربگيريم. - نه، تعارفي در كار نيست. شما هم منطقه را خوب‏مي‏شناسيد و هم مسئوليت آن را به عهده داريد. ما هم كه‏براي كمك به شما آمده‏ايم. پس بسم الله. - آن روز محاصره سوسنگرد شكست و اسماعيل اولين‏روزهاي فرماندهي‏اش را به خوبي تجربه كرد. تجربه‏اي كه‏سالها با او بود و آن را به كار مي‏بست. تجربه‏اي كه ازچمران،علم‏الهدي، موسوي، و جهان‏آرا آموخته بود. پايان آن روز، گرچه اسماعيل 27 سال بيشتر نداشت،اما مردي شده بود كه بيشتر از همه سالهاي عمرش‏مي‏دانست. 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA