🤠 ❤️ برای حاج قاسم مسعود خانی؛ دندانپزشکی شهید بهشتی ترم یک هفته‌های گذشته برای مطالعه به مدرسه می‌رفتیم. هر سه ما بسیار سخت درس می‌خواندیم تا حقمان را از کنکور بگیریم! درسته؛ ماهم حقی از کنکور داریم. کنکور باید به قول هایش پایبند باشد و کسی که درست درس میخواند به هدفش برسد.اما همیشه اینطور نیست... خانواده، شرایط زندگی، اطرافیان، ساعت مطالعه و گاهی اوقات هم کمی تا اندکی پول!! این ها همگی می‌توانند در نتیجه تاثیر گذار باشند.راستش را بخواهید از میان این عوامل تنها ساعت مطالعه را میتوانستیم خودمان بهبود ببخشیم.اما حتی در این مورد هم با ما همکاری نشد. مستخدم دبیرستان یا بهتر بگویم بابای مدرسه چند ماه بیشتر کمک‌مان نکرد تا ساعات بیشتری در مدرسه بمانیم و برای کنکورمان بخوانیم.فقط تا ساعت ۷ یا ۸ شب!! تا ساعت ۲ونیم که مدرسه بودیم وپس از خوردن یک ناهار سرعتی(یا به قول امیرحسین مثل بنزین زدن ماشین) بازهم زمان زیادی نداشتیم .مگر با ۵ ساعت مطالعه هم میشود رتبه زیر ۱۰۰۰ آورد؟ به همین منظور(همین که یک ساعت است آن را برایتان توضیح می‌دهم!) به دنبال جایی برای مطالعه بیشتر بودیم. تا اینکه خدای دوست داشتنی حسین را فرستاد! پسری چهارشانه،خوش چهره و خنده رو و البته کم تلاش و غافل از رقابت سخت کنکور؛ او مسجدی در کنار اتوبان به ما معرفی کرد که کتابخانه ای هم داشت.اول کمی مقاومت کردیم. مسیرش دور بود و سرما هم کار را سخت می‌کرد. روزها سپری میشد و نزدیکی کنکور و نرسیدن به برنامه درسی بیشتر لمس می‌شد. بنابراین کم کم قانع شدیم تا کتابخانه مسجد را برای مطالعه انتخاب کنیم. خلاصه رفتیم و سخت مشغول شدیم. تا ۱۱ شب می ماندیم.در این حالت تمام مطالعه به قبل از شام موکول میشد و خواندن کتاب با شکم پر در کار نبود. ((بچه ها بازده اومده پایین!)) احتمالا بچه ها بازهم درحال صحبت درباره چیزی جز کنکور هستند و این جمله مرا شنیدند. اخر امسال زندگی به دو بخش کنکور و غیر کنکور تقسیم میشود.همیشه میگفتم:دوستان! ما این همه سختی کشیدیم تا به اینجای کار رسیدیم.برای چند ساعت بیشتر خواندن مسیری طولانی طی میکنیم اما شما با صحبت کردنتان وقت را از هر چیزی کم ارزش تر میکنید؟ همگی دوباره جدی تر مشغول خواندن شدند و با سخنان اتشین من به یاد لحظه موعود(جلسه ازمون)افتادند. چه میکند یاداوری لحظات سخت!! هرروز( البته جز آخر هفته) پس از مدرسه برای خوردن ناهار به خانه می امدیم. من بیچاره که نسبت به بقیه به مسجد دورتر بودم، برای جلوگیری از ذبح وقت! با دوچرخه راهی میدان رقابت می‌شدم.هوا بسیار سرد بود. مخصوصا زمانی که باد می وزید. پیشانی و بینی ام دیگر جزو بدنم نبودند و همچنین دستانم که ترک ترک شده بودند.عشق موفقیت چه کارها که نمی‌کند! (چون عشق حرم باشد سهل است بیابانها) البته کنکور بیابان نیست چشمه ای است که شاید نتوانیم از ان سیراب شویم! خلاصه وقتی می‌رسیدم درحالیکه یخ دستانم را ذوب میکردم، چند دقیقه دوستان را میدیدم که مثل بنز درس ها را جلو می‌بردند. هردو هفته یکبار آزمون داشتیم. البته جمعه های بدون آزمون هم روزهای بسیار سنگینی بودند که اخر شب به قول دوستان تجربی، نورون های مغز گریه می‌کردند!! سیزدهم دی ماه هم جزو همین روزها بود... صبح با شور جهادی خاصی بیدارشدم. احساس میکردم تمام تلاش های امروزم در جهت پیشرفت کشور است نه فقط قبولی در کنکور. این حس، جمعه ای متفاوت رقم زد. انرژی ام دو چندان شد و زودتر از همیشه راهی مسجد شدم. حوالی ساعت ۲ و برای ناهار به خانه میرفتیم تا اینکه خبری عجیب ما را در جایمان میخکوب کرد. مجری خبر ۱۴ شبکه یک اینگونه گفت: صبح امروز سردار سرافراز حاج قاسم سلیمانی و چند تن دیگر در طی یک حمله مسلحانه در عراق به شهادت رسیدند... . صدای یا ابوالفضل و یاحسین در مسجد طنین انداز شد.من که باورم نمی‌شد. اما وقتی به افرادی که درحال نصب پارچه های مشکی بر دیوار های مسجد بودند خیره شدم، فهمیدم که قضیه واقعیت دارد.پس از خوردن اندکی ناهار دیگر کلمه ای درس نخواندیم.این اولین بار در چند ماه گذشته بود که برای چند ساعت متوالی درس نمی‌خواندم.چون کار مهمتری داشتم؛ تفکر درباره زندگی و اندیشه این بزرگمرد. سرداری که اجازه خوابی خوش به دشمنان کشور نداد. به راستی چگونه میتوانیم راه ایشان را ادامه دهیم؟ من بادرس خواندنم، شما با ... . ((ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا و عند ربهم یرزقون.)) @ayande_sazan_mostafayi