🌹میدانم ،نمیفروشیَم 🌹 🔹در مجلس مهمانی نشسته بودیم 🔹یکی از بستگان رو به دختر خردسالم کرد و به شوخی گفت: شنیده ام که پدر و مادرت میخواهند بفروشندت! 🔹داشتم نگاهش میکردم 🔹دیدم دخترک شیرین زبانم چیزی نگفت 🔹بغض کرده بود و داشت سعی میکرد جلوی سیل اشکش را بگیرد 🔹ولی حجم غمش بیش از آن بود که بتواند راه سیل اشکش را سد کند و اشک از چشمانش جاری شد 🔹چشمان غمگینش را به چشمانم دوخت... 🔹انگار میخواست با نگاهم به او بگویم و اطمینان دهم که حرف آن آشنا درست نیست و قصد فروشش را ندارم... 🔹میدانست چقدر دوستش دارم و محال است بفروشمش ولی باز نگران بود مبادا از بدی ها و اذیت هایش خسته شده باشم... 🔹پیشش رفتم و در آغوش گرفتم و بوسیدمش و به او اطمینان دادم که آن آشنای نادان شوخی کرده و به او گفتم که چقدر دوستش دارم و آرامش کردم... 🔸در آن لحظات ناگهان مطلبی از ایستگاه ذهنم گذشت 🔸مهدی جان! 🔸مولای مهربانم! 🔸بابای بسیار دلسوزم! 🔸ارباب و صاحب جوانمردترینم! 🔸میدانم فرزند بدی هستم برایت 🔸میدانم باعث ننگت هستم یوسف مصر وجود 🔸میدانم دل نازنینت را خیلی آزرده ام 🔸میدانم بارهای بار باعث سرافکندگیت شده ام 🔸خیلی ها به خاطر بدی هایم با طعنه گفته اند که این هم از امام زمانی ها 🔸ولی این را هم خوب میدانم که آن قدر پدرانه دوستم داری که با این کوه بدی ها و زشتی ها باز نمیفروشیم و رهایم نمیکنی 🔸آخر هرچند روی ماهت را ندیده ام ولی طعم رافت و مهربانی بیکرانت را نه یک بار که بارهای بار با تمام وجودم چشیده ام 🔸ولی با این حال باز نگرانم 🔸نگرانم از حجم زیاد بدی ها و زشتی هایم و اینکه مبادا آنقدر در باتلاق زشتی ها فرو روم که از چشمت بیفتم 🌱کاش میشد یکبار در آغوش بگیریم و با نگاه مهربانت نگاهم کنی و به من بگویی نگران نباش، تو تا ابد با مایی و در کنار ما... 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•