🌱آیه های زندگی🌱
همه زدن زیر خنده... رفتم بالا و سلام کردم و راه کارهای پنج گانه ام را تشریح کردم... حدودا یک ساعت و
گفتم: «اگر مایل باشید بریم یه جایی و بشینیم و در این باره صحبت کنیم. چون برام مهمه و باید زوایای بیشتری برام روشن بشه.» قبول کردن و با اون خانمه و داداشش رفتیم حرم. تا حرم پیاده رفتیم. چون هم راهی نبود و هم میخواستم با اون روحانی جوون راه برم و با هم گپ بزنیم. یاد اون موقع ها که قم بودم و قدم میزدیم و به کتابفروشی ها سر میزدیم و... من و اون طلبه جوون معمم جلو راه میرفتیم و خواهرش هم پشت سرمون داشت میمومد. تو راه کلی با هم حرف زدیم. طلبه روشنفکر و جالبی بود. وقتی با طلبه هایی حرف میزنم که به روز هستن و معلومه که عمرشون تو حوزه تلف نکردن، خیلی لذت میبرم. رفتیم حرم... صحن مسجد اعظم خلوت بود... اول زیارت نامه خوندیم و بعدش نشستیم و صحبت کردیم. اون خانمه میگفت: «بچه ها مدت ها بود که در گروه های آتئیستی میرفتن و رصد میکردن. ما حتی روش رصد هم بلد نبودیم. اما با شرکت کردن در دو سه تا دوره علمی-عملی یاد گرفتیم و کانال ها و سوپرگروه های ملحد را رصد میکردیم. از همش قوی تر مال پسری به نام «عطا» و یا همون «آتا» بود. پسر باسواد و باهوشی بود. بحث میکرد... تمسخر میکرد... حرفای زشت میزد... تحقیر میکرد... خلاصه حسابی جولان میداد... تا اینکه بچه ها تصمیم گرفتن حالشو بگیرن تا دیگه پاش از گلیمش درازتر نکنه. اولش تردید داشتیم... اما وقتی دیدیدم که برادر خواهرای خودمون و دوستای دانشجویی خودمون هم دارن مستقیم و غیر مستقیم متاثر از حرفها و شبهات عطا میشن، تصمیم گرفتیم بریزیم رو سرش و ساکتش کنیم... خوبی این ماجرا این بود که هممون سطح سه(کارشناسی ارشد) کلام یا فلیفه میخوندیم. بخاطر همین حرفای اون برامون جدید یا هولناک نبود. بیچاره بچه هایی که فقط فقه و ادبیات کار کرده بودند... اونا تا بعضی حرفای عطا را میشنیدن لرزه به اندامشون میفتاد و فقط تکفیرش میکردن! حدود دو ماه در گروه و کانالش عضو بودیم... خوب تحلیل و بررسی کردیم ببینیم چیکار میکنه و از چه روش هایی استفاده میکنه و چقدر مسلط هست و .... تا اینکه شب تصمیم فرا رسید. نشستیم دور هم...» پرسیدم: «مگه چند نفر بودین؟» گفت: «ما هفت نفریم... که البته قصه جمع شدنمون و اینکه چطوری همدیگه را پیدا کردیم سر دراز دارد و اگه خواستین براتون تعریف میکنم...» گفتم: «حتما... دوس دارم اینا را بدونم و یاد بگیرم... میفرمودید...» ادامه داد: «آره... ما هفت نفریم... دو ساعت با هم حرف زدیم و طرح و نقشه هامونو چک کردیم... تا اینکه به اجماع رسیدیم و قرار حمله گذاشتیم... قرار شد یه نفر را علم کنیم و بفرستیم جلو... ما هم از پشت خط، بهت مهمات برسونیم و تنهاش نذاریم... چون هممون علاقمند به مباحثه و مناظره بودیم، قرار شد قرعه کشی کنیم... تا اینکه قرعه به نام «نسیم خانوم» افتاد... اصلا اوضاعی داشتیم... نسیم حال عجیبی پیدا کرد... دقیقا مثل رزمنده های حزب الله و فلسطینی که میخوان عملیات استشهادی انجام بدن... رفت وضو گرفت... دو رکعت نماز شکر خوند که قرعه به نامش افتاده... دو رکعت هم نماز استغاثه به حضرت زهرا خوند... زیر قرآن ردش کردیم و نشست پای سیستمش... از قبل همه مون وارد اون سوپر گروه شده بودیم... قرار شد اول، چند تا سوال از بابت عملیات ایذایی بپرسه تا نظر عطا را جلب کنه... طراح سوالات ایذایی هم خودش بود... نسیم آنلاین شد و وسط کفرگویی های عطا یهو پرسید: آیا مشکل این دنیا با بی خدایی حل میشه؟! اصلا فرض کنید خدا نباشه و یا بهش هیچ اعتقادی نداشته باشیم... قراره وضع و حال و دنیای ما بهتر از اینی که هست باشه؟! باور به خدا جایی از زندگی ما را تنگ کرده یا دلایل مناسب براش پیدا نکردیم؟ اگر جایی از ما تنگ کرده باشه و بخوایم حذفش کنیم تا راحت تر زندگی کنیم، که داریم خودمونو گول میزنیم... اگر هم دلایل مناسب برای وجودش پیدا نکردیم، که اینم ینی اینکه بالاخره قبول داریم که هست اما نتونستیم واسش دلیل بتراشیم! برای دو دقیقه... شاید هم بیشتر... همه کسانی که آنلاین بودن، سکوت کرده بودن... بعدش یواش یواش دهن همه باز شد... همه شروع کردند به اظهار نظر... از جمله خود عطا... نسیم قرار شد فقط به پیامهای عطا دقت کنه و جواب بده... خلاصه ... سه شب، عملیات ایذایی داشتیم... نسیم، نوار خشاب مسلسل سوالاتشو در گروه خالی میکرد و یهو ساکت مینشست... حتی گاهی همون سوالات را دوباره و سه باره مطرح میکرد و اعصاب همه، از جمله عطا را خط خطی میکرد... تا اینکه عطا نوشت: «چته؟ چته تو؟ حرف حسابت چیه؟» نسیم براش نوشت: به به آقا آتا ... میبینم که چند روز نبودم، حسابی گرد و خاک کردی و چرت و پرتات دارن همه جا پخش میشن! اومدم بهت فرصت بدم! عطا نوشت: فرصت؟ ینی چی؟! نسیم نوشت: بهت فرصت میدم که یا توبه کنی و از اشتباهات و حرف های بدی که زدی معذرت خواهی کنی یا اینکه ... آتا نوشت: یا اینکه چه غلطی میکنی؟ نسیم نوشت: یا اینکه باید جلوی همه