«آیه‌جان»
گاهی باید رها کنی! پسرم روی تخت بیمارستان مچاله شده بود. از درد به خودش می‌پیچید و نا نداشت ناله کند. دیگر نمی‌شناختمش. شبیه آدم‌فضایی‌ها شده بود. سری بزرگ با بدنی که یک لایه نازکِ گوشت هم نداشت. از پنج روز قبل به خاطر تب بالا، توی بیمارستان کودکان بستری شده بود. تا چند روز هیچ‌کس بیماری‌‌اش را تشخیص نمی‌داد. تازه، روز چهارم که جواب‌ آزمایش خون و سونوگرافی‌اش آمد؛ دکتر فهمید، یک تک‌سلولی به نام آمیب، توی دیواره‌ی روده‌اش جا خوش کرده است. همان اول صبحی، دکتر همراه پرستاری وارد اتاق شد. لباس آبی بیمارستانی پسرم را بالا زد و دستش را دایره‌وار روی شکمش مالید. پسرم ناله‌‌ی بلندی کرد که دلم ضعف رفت. از نگاهی که بین پرستار و دکتر رد و بدل شد، فهمیدم اوضاع رو به راه نیست. درباره‌اش خوانده بودم و می‌دانستم با چه بیماری خطرناکی طرف هستم. دکتر که داروهای جدید تجویز کرد و بیرون رفت، حس کردم دارم از درون متلاشی می‌شوم. به سختی دسته‌ی صندلی چرمی کنار تخت را گرفتم و نشستم. اضطراب مثل موجودی موذی، داشت بند بند وجودم را می‌جوید. نشانه‌ای از بهبودی نبود و این توی برزخ ماندن، داشت دیوانه‌ام می کرد. اشک از چشمانم روی گونه‌ها راه گرفت. گوشه‌ی روپوش پرستار را کشیدم و گفتم: «حالم خیلی بده. احساس می‌کنم دارم می‌میرم.» خیره نگاهم کرد. لیوان آبی دستم داد و گفت: «دختر گل چرا چند ساعت نمی‌ری خونه استراحت کنی؟ بگو شب یه نفر دیگه بیاد جات وایسه. ببین الان منی هم که اینجا ایستادم، بچه‌م تب و لرز شدید داره. گذاشتمش پیش مامانم، اومدم سر شیفت. باید یکم رهاش کنی تا بتونی ادامه بدی.» پرستار راست می‌گفت، توی این چند روز حتی یک لحظه هم حاضر نشده بودم کسی بیاید و جایم بایستد. از فکرش تنم می‌لرزید. از ترس گریه پسرم نمی‌شد نیم‌متر از تختش فاصله بگیرم. انگار تازه متوجه‌ رشته‌‌ی قطور اتصال بین خودم و پسرم شده بودم. رشته‌ی ضخیمی که دور گردنم پیچیده بود و داشت خفه‌ام می‌کرد. باید رهاش می‌کردم. باید کمی ازش فاصله می‌گرفتم. ناخودآگاه یاد این آیه افتادم: «و هنگامی که بر او ترسیدی، او را در دریا بیفکن؛ و نترس و غمگین نباش، که ما او را به تو باز می‌گردانیم.» یاد حضرت موسی و مادرش افتادم. یاد لحظه‌ی دل کندن. آیه‌ی هفتم سوره قصص را چند بار زیر لب، تکرار کردم. تکرار آیه آرامم می‌کرد. وقت ملاقات، پسرم را به همسرم سپردم و از اتاق بیرون زدم. پشت سرم صدای گریه و «ماما، ماما» گفتنش را شنیدم و قدم تند کردم. یک ساعت تمام، عین دیوانه‌ها خیابان‌های اطراف بیمارستان را زیر پا گذاشتم. فقط راه می‌رفتم و فکر می‌کردم. حین قدم زدن انگار تازه توانستم، خودم و موقعیت را از بیرون ببینم و شرایطم را بهتر درک کنم. زمانی که برگشتم، آرام‌تر شده بودم. اهل بیت را کنار خودم و پسرم حس می‌کردم. ازشان می‌خواستم، قلبم را برای هر اتفاقی آماده کنند. همه‌چیز را هم به خود خدا سپرده بودم. عصر همان‌روز، ورق برگشت. نسخه‌ی جدید دکتر اثر کرد. تب پسرم قطع شد. به غذا افتاد و دردها نرم‌نرم وجودش را رها کردند. وَأَوْحَيْنَا إِلَىٰ أُمِّ مُوسَىٰ أَنْ أَرْضِعِيهِ ۖ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِي الْيَمِّ وَلَا تَخَافِي وَلَا تَحْزَنِي ۖ إِنَّا رَادُّوهُ إِلَيْكِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ و به مادر موسى وحى كرديم كه: شيرش بده و اگر بر او بيمناك شدى به دريايش بينداز و مترس و غمگين مشو، او را به تو باز مى‌گردانيم و در شمار پيامبرانش مى‌آوريم. قصص، ٧ ✍🏻 نویسنده: سعیده جوادی @ayehjaan