💎تو مگر سید نیستی⁉️ 🔹مرد کاسه را جلوی دهانش گرفت و در کمتر از چشم بر هم زدنی، کاسه پر از خون شد. دیگر سرفه های خونی امانش را بریده بود. در خانه ی میرزا، مهدی اصفهانی، سید سر درد دلش باز شد و از درد و سرفه هایش نالید و گفت: میرزا شما برای ما دعا کنید. 🔸میرزا مهدی با جدیت گفت: تو مگر سید نیستی؟ چرا شفایت را از اجدادت نمی خواهی؟ چرا به محضر حضرت بقیة الله (ع) نمی روی و از آن حضرت(ع) حاجتت را نمی خواهی؟ مگر در دعای کمیل نخوانده ای «ای خدایی که نامت دواء است و ذکرت شفا است»؟ تو اگر مسلمان باشی، اگر سید باشی، اگر شیعه باشی، باید شفایت را همین امروز از حضرت بقیة الله(ع) بگیری! 🔹سید محمد دامغانی، زیرلب اسم امام زمانش را زمزمه می کرد، وقتی به در صحن عتیق رسید، حال و هوایش عوض شد. حیاط صحن مثل همیشه نبود، این بار در حیاطی آرام و خلوت، سید بزرگواری راه می رفت و چند نفری هم به دنبالش می رفتند. 🔸سید که حالا فهمیده بود آن مرد، امام زمانش است خواست که فریاد بزند و حاجتش را به امام بگوید که مبادا از آنها عقب بماند و نتواند حرفش را به صاحبش بگوید که در همان لحظه حضرت مهدی(ع) برگشتند و نگاهی با گوشه ی چشم به سید محمد انداختند و به راهشان ادامه دادند. 🔴عرق سردی بر بدن سید محمد جا خوش کرده بود و اندامش به لرزه افتاده بود. سید دستش را به دیوار گرفت و روی زمین نشست. حالا همه چیز عوض شده بود و صحن همان شکل قبلش را داشت و پر بود از مردمی که مشغول راز و نیاز با خدایشان بودند. سید محمد در حالی که دیگر خبری از سرفه های خونی نبود، بهت زده به زائران حرم رضو نگاه می کرد و بلند بلند می گریست. امام زمانش(ع) با یک نظر شفایش را داده بود. =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝