جنگ تمام شده بود و بسیاری از شهدا جامانده بودند. دلمان پیش آنها بود. باید میرفتیم و برمی گرداندیمشان؛ اما منطقه حساس بود و قرارگاه موافقت نمیکرد. بالاخره ی فرصت ده روزه گرفتیم. گذشته از دوری راه، دور و برمان پر از میدان‌های گسترده ی مین بود. چند روزی کارمان، جستجو و سوختن زیر آفتاب و دست خالی برگشتن بود. فرصت ما، روز نیمه شعبان به پایان‌ می رسید. بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روز عید، به خودمان برسیم. اما علی‌رضا غلامی گفت: نه، تازه امروز، روز کار است و باید عیدی خود را امروز از آقا بگیریم...! همه به این امید حرکت کردیم، اما هرچه بیشتر گشتیم، ناامید تر شدیم. آفتاب داشت غروب می‌کرد که صدای ناله و توسل علی‌رضاغلامی بلند شد: آقاجون، دیگ خجالت میکشیم تو روی مادرای شهید نگاه کنیم...! باید وداع می‌کردیم و برمی‌گشتیم. بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند... چند لحظه بعد، فریاد غلامی که رفته بود شاخه ی شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه دربیاورد، میخ کوبمان کرد. دویدیم طرفش... شقایق درست روی جمجمه‌ی شهیدی سبز شده بود...! چه حالی شدیم در این غروبِ نیمه‌شعبان، وقتی دانستیم که نام این شهید، مهدی منتظرالقائم است... کتاب نشانه @aynaammar_gam2