#بسم_رب_العشق❤️
#قسمت_چهل_یکم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
محمد آقا شب بخیری گفت و همراه شهین خانم به داخل رفتند
شهاب از جایش بلند شد تا به اتاقش برود که مریم صدایش کرد
ــــ شهاب بی زحمت ظرفارو از انباری بیار می خوایم بشوریم
ـــ مریم ظرفا یکبار مصرفن لازم نیست بشورید هوا سرده
ـــ نه خاک گرفتن باید بشوریمشون
ـــ باشه
شهاب به سمت انباری رفت
ساراـــ میگم مریم راهیان نورمون کی افتاد ??
.ـــ یه هفته دیگه میریم به امید خدا فردا پس فردا اعلام میکنیم
ـــ منو زهرا هم میایم
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
ـــ می خوای بیای؟؟
ـــ آره منو زهرا دوم دبیرستان با مدرسه رفتیم خیلی خوش گذشت
نرجس_ولی شما نمی تونید بیاد این اردو مخصوص فعالین پایگاه ها هست
مریم ـــ من میپرسم خبرت می کنم
شهاب ظرفارا کنار حوض گذاشت
ـــ بفرمایید
ـــ خیلی ممنون داداش .
ـــ خواهش میکنم
ــــ میگم شهاب برا اردوی هفته آینده مهیا و دوستش میتونن بیان
ـــ دوست دارن بیان ???
ــــ آره
ـــ باشه میتونن بیان ولی فردا مدارک لازم رو بیارن تا بیمه شن .شبتون بخیر
ساراـــ ایول مطمئنم این بار خیلی میچسبه
ـــ معلومه که میچسبه.کم چیزی نیست من افتخار همراهی دادم بهتون
دختر ها بلند شدند و مشغول شستن ظرف ها شدن
مریم به مهیا نگاهی انداخت
فکرش را نمی کرد که مهیا بخواهد با آن ها به شلمچه بیاید آن با بقیه دختر ها فرق می کرد با اینکه مقید نبود لباس پوشیدنش هم خوب نبود اما هیچوقت مانند بقیه در برابرمراسمات و این عقاید
جبهه نمی گرفت مریم مطمئن بود این دختر دلش خیلی پاک تر از آن چیزی هست فکر می کند وامیدوار بود که هر چه زودتر خودش را پیدا کند
با پاشیدن آب سرد به صورتش به خودش آمد
مهیاـــ به کجا خیره شدی
لبخندی زد و جواب مهیا را با شلنگ آبی که به سمتش گرفت داد و این شروع آب بازیشان شد
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2