قسمت 51 : رانندگی کند همه در یک شوک فرو رفته بودند و مرتب خدا را شکر می کردند. چند روز بعد حمید با موتور در خیابان کسرا با یک تریلی برخورد کرد و خودش از روی تریلی تا ده بیست متر آنطرف پرتاب شد و موتورش چنان از بین رفت که هر کس او را می دید مطمئن می شد راننده اش مرده است. او را به بیمارستان کسری رسانند و به مادر خبر دادند. علی و مادر نزدش رفتند و با هزار سالم و صلوات … و دوباره خدا را شکر گفتند و با هم به خانه برگشتند. در حالیکه تمام بدن او کبود و زخمی بود و او یک هفته ای به خاطر جراحات و کوفتگی بدن در رختخواب ماند . و درست چند روز بعد از اینکه او دوباره به سپاه رفت، بایک وانت تصادف کرد. قسمتی از موتور به گلگیر یک وانت گیر می کند و سر حمید در زیر وانت قرار می گیرد و باز هم خدا رحم می کند که او زنده می ماند. این بار حمید وقتی به خانه آمد سویچ موتور را به مجید داد و گفت: :مال تو:. مجید پرسید: :چرا:؟ او گفت: “من نمی خوام این طوری بمیرم” باز هم یک معجزه ی الهی حمید را نجات داد… زنگ خطر برای مادر به صدا در آمد که نکند اینها نشانه ی خداست؟ نکند پسرم را همین جا از دست بدهم؟ شاید خدا می خواهد به من نشان دهد اگر بخواهد اتفاقی بیفتد این جا و آن جا ندارد و خداست که باید نگهدار او باش . دکتر نور بالا به پدر زنگ زد و از او خواهش کرد برای ادامه ی کارش به جبهه برود او می گفت هیچ کس مثل شما نمی تواند بیمارستانهای صحرایی را به آن امنی بسازد و او را به کمک خواست. پدر راهی شد و به زودی خودش را به دکتر رساند. در حالیکه مجید هم برای ترمیم سیم کشی های تخریب شده جبهه بود. روز که حمید غمگین نشسته بود مادر نزد او رفت اول او را بغل کرد و “مادر هر کاری می خوای بکن هر کاری که بوسید و بویید بعد گفت: صلاح می دانی تو اینقدر آقایی که نمی خوام مانع خواسته ی تو باشم نمی خوام اسیرت کنم برو فقط به من هم فکر کن و توی خطر نرو فقط همین.” و این چنین بود که حمید دوباره رفت. این بار مسئولیتی نداشت، رفت کمک کند. برایش فرقی نمی کرد. عملیات والفجر یک بود و او چند روز بیشتر آنجا نبود که …… مجید تعریف می کند: “من توی یک وانت نشسته بودم دیدم یک آمبولانس چرا می دهد من ماشین را کنار کشیدم دیدم دوباره چراغ داد با دست اشاره کردم خوب برو من که کنارم ولی آمبولانس بوق زد توجهم جلب شد توی ماشین را نگاه کردم دیدم حمید بغل دست راننده نشسته با دست به من اشاره می کند بیا دنبالم. دنبالش تا بیمارستان رفتم. هزار احتمال به دهنم رسید ولی می دانستم برای حمید اتفاقی افتاده است. وقتی حمید پیاده شد دیدم که یک دستمال دور کمرش بسته. فهمیدم که حدسم درست بوده پرسیدم حمید چی شده باز؟ و او با لبخند گفت : توی ماشین بودم که خمپاره بغل ماشین خورد یکی از ترکش هاش ماشین رو سوراخ کرد و رفت توی کمرم یکی هم توی پام … به صورتش که نگاه کردم دیدم چشم مصنوعی اش توی حدقه چرخیده و منظره ی بدی پیدا کرده به او گفتم و او باز هم خندید و گفت از موج انفجاره دیدم همه به من زل می زنند برای همین بوده رفتم کمی آب آوردم و دستش را شست و چشمش را در آینه ماشین جا انداخت.” https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─