رمان عشق گمنام پارت ۶۷ استرس داشتم از اینکه علی اگه منو ببینه باز چی میگه . انگار عمو هم فهمیده بود هی میگفت : نترس بابا جان . بالاخره رسیدیم بیمارستان عمو پیاده شد گفت: من میرم کمک علی تو همینجا بمون تا بیاییم . من: چشم . عمو رفت منم هی طول ،عرض ماشین رو طی میکردم . توی فکر بودم که یکی صدام زد ،برگشتم عقب عمو بود: آوا در ماشین رو باز کن . نگاهی به علی که روی ویلچر نشسته بود نکرم .گفتم :چشم . درو باز کردم اومدم کنار، عمو هم کمک علی داد که بشینه روی صندلی ،منم رفتم صندلی عقب نشستم .عمو هم رفت که ویلچر رو بزاره داخل بیمارستان . علی :شما باز چه اومدین میشه بپرسم دقیقا برای چی هی چلو چشمای منین . به سختی گفتم : علی تو واقعا منو نمیشناسی؟ علی کلافه گفت: خانم محترم منم خودمم نمیشناسم ،چه برسه به شما . یه قطره ی اشکی از چشمام جاری شد . ...... بالأخره عمو اومد ،راه افتادیم به طرف خونه . ، تقریبا اقوام‌درجه یک اومده بودن خونه ی خاله فیروزه . از در که وارد خانه شدیم . علی طوری که فقط من بشنوم گفت : چند روز بیهوش بودم . نگاهش کردم گفتم :تقریبا دو هفته ‌. دیگه هیچی نگفت خاله اسپند دود کرده بود دور سر علی میچرخوند . * الان نزدیک دو ساعتی میشه که اومدیم . عمه ،دایی،عمو،خاله های علی تقریبا همه اومدن . از موقعی که اومدیم علی رفته اتاقش استراحت کنه .به فکر این که میوفتم که علی من یادش نمیاد بغضم میگیره .خودم رو با کارا مشغول میکنم که گریه ام نگیره . الان که هیچ کاری نیست ، تصمیم میگرم برم اتاق ویدا تا کمی استراحت کنم . در رو که باز میکنم ،با سارا روبه رو میشم . چرا توی این دوساعت ندیدمش ، میرم جلو :سلام سارا خوبی؟ سارا نگاهی به من می اندازد :علیک سلام ، ممنون . من:چرا اینجا نشستی میرفتی کنار بقیه . سارا چیزی نمی گوید بعد روبه من میگوید : ادامه دارد ......🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─