💕💞💕💞💕💞💕💞 💞💕 🔶در طول مسیر، جلو یک فروشگاه لوازم خانگی نگه داشت و یک فلاسک خریدیم.🌺 🔸صبح زود رسیدیم رشت، زیرانداز و سور و سات صبحانه را از داخل ماشین برداشتم به آقامصطفی گفتم: «صبحونه رو کنار ساحل بخوریم.»😊 🔸مدتی بر لب ساحل برای یافتن جایی مناسب قدم زدیم. به آسمان ابری☁️، به مرغ‌های دریایی در حال پرواز، به قوطی‌های خالی نوشابه🥤و انواع پوست‌های شکلات 🍫و چیپس و پفک شناور روی آب نگاه کردیم، به صدای موتور قایق‌های بادی که از هر طرف شنیده می‌شد، گوش سپردیم. چند بار طاها تا زانو توی آب رفت و برگشت و هر بار گفت: «بابا بیا بریم شنا کنیم.»🏊‍♂ آقامصطفی زیرانداز را روی یک شانه‌اش انداخته بود و ساکِ پارچه‌ای🛍 سنگینی را روی شانۀ دیگرش، فلاسک چای نیز به یک دست من بود و تیوپ بادی طاها به دست دیگرم. هر جا می‌رفتیم می‌دیدیم زن‌ها و مردها با هم درون آب هستند😔 مردها با رکابی و شلوارک‌های نخی و خانم‌ها با شال‌های رنگی نازک و لباس‌های خیس‌ و چسبان،🙈 روی یکدیگر آب می‌ریختند. صدای چلپ‌چلپ همراه با خنده‌های جیغ‌مانندشان فضا را پر کرده بود و این به مذاق ما خوش نمی‌آمد.😔 مجبور شدیم کمی دورتر از ساحل به دنبال جایی برای نشستن بگردیم. آنجا هم هر طرف رفتیم، عده‌ای دور هم جمع شده بودند و صدای ضبط و دست و آهنگ‌شان تا شعاع چند متری به گوش می‌رسید🙃انگار نمی‌شد بدون گناه تفریح کرد. ناچار زیراندازمان را خیلی دورتر از ساحل، نزدیک یکی از انشعابات «گوهررود» پهن کردیم. یک تکه کیک شکلاتی🍰 جلو طاها گذاشتم و یک قوطی شیر کوچک را برایش نی زدم. برای خودمان چای ریختم، احساس می‌کردم لباس‌هایم خیس🌿 هستند. مهر ماه بود و هوا به‌شدت شرجی، هر آن منتظر باران بودیم. بعد از صرف صبحانه، پیاده به شالیزارهای اطراف سرک کشیدیم.🌸🌸 🔸طاها پرسید: «مامان کی میریم دریا؟»🤔 گفتم: «ناهار بخوریم، کنار ساحل یه‌کم خلوت‌تر بشه، میریم عزیزم.» بعد از ناهار، به‌خاطر طاها، با قایق گشتی در دریا زدیم و شب‌هنگام رهسپار مشهد🕌 شدیم. 🔸یک هفته از مهر گذشته بود که برگشتیم خانه، بعد از آن‌همه کار و سختی بنایی، حالا زندگی آرامی داشتیم😇 روزها از پی هم می‌گذشتند. طاها هر روز صبح به مدرسه می‌رفت و ظهر که برمی‌گشت یک عالم حرف برای گفتن داشت.🌺🌺🌺🌺 🔺به‌روایت‌همسر‌شهید خانوم ‌زهرا‌ عارفی 🌷 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─