خاطرات شهید علی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 «آلبوم» راوی: آقای طاهری ماجرای رفاقت ما با شهید سیفی در والفجر هشت تمام شد.من شاهد بودم که تمام کسانی که مژده شهادت را از شهید سیفی شنیدند.همراه او به آسمان پر کشیدند.این ماجرا گذشت و ما ناکام از جبهه برگشتیم.چند سال پیش رفته بودم مشهد.با چند تا از بچه های لشکر۲۵ صمیمی بودیم.تو راه رفتم منزل یکی از دوستان در استان گلستان.دوستی داشتم که خدا رحمتش کنه،شیمیایی بود و چند سال پیش شهید شد.از بچه های لشکر ۲۵ کربلا بود به اسم نادر رضایی.شب منزلش ماندم.همینطوری نشسته بودیم که رفت آلبومش را آورد و گفت: آقای طاهری بیا آلبوم زمان جنگ ما رو هم ببین.داشتیم ورق میزدیم وعکسا رو نگاه می کردیم.یکباره با تعجب دیدم توی جمع رزمندگان شمال،شهید سیفی وسطشون نشسته.!! از اینکه بعد از مدتها تصویر دوست شهیدم را،آن هم اینجا میدیدم جا خوردم.بعد بهش گفتم که نادر این پهلوی شما چیکار میکنه؟! برگشت و گفت::؟ مگه شما میشناسیش؟!گفتم: بابا این شهید سیفی روحانی گردان ما بود.یکی از دوستان صمیمی من بوده و... گفت: راست میگی؟ گفتم آره بابا،اصلا این پهلوی ما شهید شد.تو گردان ما شهید شد.آقا نادر جلوتر آمد و خیره شد تو عکس شهید سیفی.بعد گفت: فقط من نمیدونم که خداوند این بشر رو از کجا برای ما رسوند. او آمد و از نظر معنوی تحول عظیمی ایجاد کرد تو بچه های ما،آقای سیفی خودش آمد و خودش هم رفت.بعد شروع کرد چند مطلب و خاطره از ایشون گفت.آقا نادر آخرش گفت: شک نکن این آقای سیفی مرتبط با آقا امام زمان (عج) بود.با اینکه خودم چیزهایی فهمیده بودم گفتم مطمئنی؟! گفت: آره،ایشون سر و سری داشت.من باهاش ارتباط داشتم من برخی مسائلش رو خبرداشتم.نادر ادامه داد: شهید سیفی چند بار پیغام هایی از،طرف امام زمان میبره کرمانشاه برای امام جمعه شهید آیت الله اشرفی اصفهانی.یه مقدار دیگه برام تعریف کرد.بعد اشاره کرد که گفتن از شهید سیفی تمامی ندارد.مدتی بعد برادر ملکی رو دیدم.می گفت: چند سال بعد از جنگ،یک روز مسلم شاهرخی(فرمانده گردان جندالله،که بعدها شهید شد)را دیدم. بهش گفتم: مسلم برایم یک سوال پیش آمده،چرا هر وقت عملیاتی در پیش بود و شهید سیفی هم حضور داشت،قبل از عملیات با علی سیفی می رفتید بیرون و با هم خلوت می کردید؟! مسلم گفت: بی خیال این ها حرفهای گفتنی نیست.از من اصرار و از مسلم انکار،بالاخره از من قول گرفت که تا من زنده ام جایی نگو.گفتم باشه.مسلم گفت: من با علی می رفتیم بیرون از گردان و همه چیز در مورد عملیات پیش رو را به من می گفت.اینکه مثلا چند نفر شهید می شوند،چند نفر زخمی و... حتی می گفت کجای کار عملیات به مشکل می خورید و... 📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایم نمیشه فقط نیمی از کتاب) ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─