خاطرات شهید علی سیفی... شهیدی که امام زمان بهش گفت بیا مشهدشفابگیر... (بیامشهد) 📚 «حضور» راوی:خانواده و دوستان شهید خانم آرزومند از همسایگان ما بود.به منزل شهید سیفی رفت و آمد زیادی داشت،چرا که مادر شهید تنها زندگی می کرد.می گفت: روزی که مثل همیشه به دیدار مادر شهید رفتم به ایشان عرض کردم که در تنهایی اذیت نمی شوی؟! در این خانه بزرگ؟ ایشان گفت: نه علی همیشه به من سر می زند،وقت نماز باهم وضو می گیریم و صحبت می کنیم... خیلی تعجب کردم،گفتم اولین بار شهید را کجا دیدید؟ گفت: گفت بعد از شهادت مرتب به من سر می زند،اولین بار،سه روز از شهادت علی می گذشت،ما برایس در خانه مجلس گرفتیم.شامی تدارک دیدیم،ولی افراد بیش از پیش بینی ما می آمد،لذا غذا به اندازه کافی نبود.من هم مضطرب و نگران که غذا کم می آید و شرمنده می شوم هی با خودم کلنجار می رفتم که یکباره علی را در گوشه آشپزخانه دیدم! به من گفت: مادر،چرا مضطربی؟ قضیه را برایش تعریف کردم،نمی دانم چجوری یک لحظه در دستش یک بشقاب برنج دیدم که آورده به من داد و گفت: این را به برنج امشب اضافه کن و نگران نباش.من هم دستپاچه شدم و فوری برنج را گرفتم و اضافه کردم و ظرف را پس دادم.آنقدر هول بودم که یادن رفت ظرف را یادگاری نگه دارم.آن شب به قدر تمام میهمان ها غذا کشیدم.همه سیر خوردند و در آخر،به اندازه همان مقداری که علی داده بود اضافه ماند.حدود بیست شب که از شهادتش گذشت.من و زن های همسایه تو حیاط داشتیم نون پخت می کردیم.یکباره دیدم اومد جلوی ما رد شد.آمد داخل خانه،سلام و احوال پرسی کردیم.گفتم: نون میخوری؟گفت:نه.کمی با هم صحبت کردیم.بعدش پاشد رفت.از خانم های نانوا پرسیدم: علی رو دیدید؟ گفتند: نه. گفتم بابا الان از جلوتون رد شد رفت.گفتند: نه ندیدیم.ما در منزل تنور داشتیم.چند وقت یکبار،مادر با همسایه ها دور تنور جمع می شدند و نون می پختن.این رو مادر نقل می کرد.گفت: مثل روزهای دیگه داشتیم نون درست می کردیم.یکی از همسایه ها با خوشحالی آمد پیشم و گفت: سلام حاج خانم،دیشب علی آمد به خوابم.به من با لبخند بشارت یک بچه صالح رو داد.مادر میـگفت: این خانواده چندین سال بود که بچه دار نمی شدند،بعد از مدتی که از خواب گذشت.این خانواده صاحب فرزند شدند.بعد از گذشت چند سال از شهادت علی،یکی از همسایه ها آمد و گفت:مدتی بود چشم درد شدیدی داشتم.هر دکتری می رفتم جواب نمی گرفتم.بالاخره رفتم سر مزار شهید علی و باهاش درد و دل کردم.بعد از آن،چشم دردم به کلی از بین رفت.هر وقت مشکلی برایم پیش می آید با رفتن سر مزار و توسل به شهید،فوری حل می شود.از این عنایت ها خیلی هست.عر وقت می رویم سر مزار،چند تاخانم یا آقای جوان نشستند،یعنی هیچ وقت نشده ما بریم و کسی سر مزار نباشه. 📚منبع:نیمی از کتاب بیا مشهد از انتشارات شهید ابراهیم هادی(همه ی کتاب تایپ نمیشه فقط نیمی از کتاب) ... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─