رفتن خاستگاری حلیمه و ازدواج کردن...پدرت محمد قلب درد شدید داشت اما بیشتر یک سال زنده موند....من منتظر مرگ اش بودم تا به حلیمه برسم....اما زمان برام گذشت وفقط به حلیمه فکر میکردم....تااینکه ب خودم اومدم دیدم عمو شدم!ی دختر ناز و خوشگل و سفید ک چشمهای ابی شو مدیون عشق قدیمی منه...برای اولین بار ک تو رو در اغوش گرفتم دیگه فهمیدم ک باید همیشه حلیمه رو فراموش کنم و برم و رفتم.... کنکور دادم و مشغول درس خوندن شدم....بعد تموم شدن درسم و استخدامم...خبر مرگ برادرموشنیدم ک تصادف کرد وفوت کرد...خیلی ناراحت شدم...بعد مراسم خاک سپاری پدرم افتاد و غش کرد....حالش خیلی بد شد....رو ب مرگ بود ک گفت تو حتما باید با حلیمه ازدواج کنی...وگرنه مدیونی و ازت نمیگذرم و اینا....و باید از حانیه کوچولو مث دخترت نگهداری کنی تنها یادگار محمد،حانیه کوچولومونوخوشبخت و خوشحال کنار مادرش بزرگ و سرحال نگه دار..... تو باید ....... دستم تو دستای پدرم بود که از دنیا رفت...حلیمه هم شاهد حرف های پدرم بود...بعد از سال تنها برادرم محمد....با حلیمه ازدواج کردم و برای اینکه با این اسم خاطره های سخت و تلخ داشتیم تصمیم گرفتیم اسمشو عوض کنیم بزاریم اکرم... الانم تو دخترعزیزم 21سالته...و از اون جریانات سالها ست ک میگذره....من وارد زندگی تون شدم چون پدربزرگت خاست....منو ببخش دختر م.... بلند شد و رفت ب طرف در خونه وگفت:میتونی رو من حساب بکنی... نمیزارم بیشتر ازین اوضاع پیش بره...من دیگه حرفی نمیزنم....با عشقت پیر شی دخترم.... و رفت حانیه سرشو میزاره رو سر مادرش و میگه:حلیمه بیشتر بهت میاد مادر..... مادرحانیه اشکشو پاک میکنه و میگه:حالا دیگه من اکرمم ن حلیمه... حانیه: چطور تونستی وقتی مهر یکی دیگه تو دلت بود به بابایی من بله بگی؟ مادر حانیه:بابام مجبورم کرد........خیلی سخت بود...تو تمام مراحل زندگیم با پدرت یاد اقارضا بودم.... حانیه تو دلش گفت:وای بر من و رفت بالاتو اتاقش گوشیشو برداشت و ب عشقش پیام داد:چرا بغضت تو گلوم داره خفه م میکنه؟ چرا اون چشای لعنتی ات از خاطرم نمیاد بیرون؟ چرا هر چی بازبون پست میزنم بیشتر تو دلم جا باز میکنی؟ چرا تو منو با ازدواج با معین به تردید میندازی؟ طرف:هعی حانیه خانم....اینا عواقب عشق اوله...عشق اولو هیچ وقت نمیتونی فراموشش کنی...تو حتی اگه با معین هم ازدواج کنی با بچه تو بغلت حتی تو یاد منی...این رسمشه... حانیه:حالا نگو ک عاشقم نیستی!!! طرف:بیشتر قبل حانیه:پس چرا برام نمی جنگی؟ طرف:دوسال پیش رهات کردم....اما هنوز ب یادتم اما برا چی بجنگم؟ برای کی؟ک چی بشه؟ حانیه:هه دیونه!برای خودم برای خودت برای عشقمون.... طرف:تو انگار الان موقعیتت رو نمیدونی...تو الان محرم ی مردی....زن کسی هستی....نباید با من اینطور حرف بزنی... حانیه:تو راست میگی!نا پدریم رضایت داده کارای عروسیمو بکنم....معین برگرده از مسافرت شروع میکنیم..... طرف:نامرد نرو....نکن این کارارو...من دوست دارم لعنتی بی همه چیز حانیه:دیگه دیره...برای پشیمونی...برای جنگیدن....برای بودن....برای نبودن...برای دوست داشتن.... ~این پیامو فرستاد و صورتش رو گذاشت رو متکا و زار زد...... سعی کرد گریه شو بخوره و خودشو کنترل کنه چون معین زنگ زده بود حانیه:بله معین: سلام عشقم خوبی خانم حانیه:م.....عینم.... و زد زیر گریه........ معین: گریه نکن دیگه...تاب ندارم جون معین...دلم میلرزه با صدای گریه ت....خواهش میکنم بس کن....میخوام بلیط کانادا بگیرم با هم بریم ازدواج کنیم و از اینجا دور شیم...میای دیگه حانیه: دیگه لازم نیست.... معین:منظور ت چیه حانیم حانیه: چون امشب رضایت رو از ناپدریم گرفتم... معین خندیدوگفت: جون معین؟ اینکه گریه نداره.... خودم همه چی رو درست میکنم بزار برگردم....با هم میریم شمال ی اب و هوایی عوض کنیم.... و بعد ی تالار بزرگ میگیرم لب دریا جشن عروسیمون و عقدمون....باشه؟قول میدی دیگع بس کنی؟ چکار کنم بس کنی؟پاهلم داره سست میشه...میخای بی معین شی؟ حانیه باشه ای گفت و بی حرف دیگه ای قطع کرد.... و باز گریه کرد اونقدر ک خوابش برد https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─