#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_شصت_یک
آقا پوریا خطاب ب سرهنگ:آقا رضا امیر ک زیر دست شما کار میکنه و از شما حساب میبره خواهشا ی کار کنید مخشو بزنید سریعتر مزدوج شه ما ی عروسی بیفتیم
سرهنگ: خدا میدونه آقا پوریا تو این چند سال چقدر بهش دختر خوب معرفی کردم ولی خودش زیر بار نمیره و همش طفره میره و میخواد بحث رو عوض کنه و شونه خالی میکنه...
امیر: عه سرهنگ....حالا که اصلا اینطور شد
من میخوام ازدواج کنم بزودی........
^همه خندیدند و خوشحال شدند
ولی من بغص کردم...جوشش اشک رو تو چشام حس کردم...
دلم میخواس های های گریه کنم...اما من دختر روزای سختم...هنو خدارو دارم...
خدایا خودت میدونی حق من نیست ک با چشمای خودم ازدواج امیر رو ببینم
منی که.....منی که هیچوقت اونی نبودم که نشون دادم...خدایا میگن تو پرونده ای که بنده هات مینویسن رو نمیخونی...پس حتما خودت میدونی که تو دله من چیه...تو پناه دلای ناآرومی...پس دله ناآروممو آروم کن
~ از صحبتایی که درمورده ازدواج امیر از زبون مادره امیر میشنوم سرخ میشم...خیلی عصبی میشم...تو صحبتاش طعنه میزد بهم...هیچکی بهتر از من متوجه ی طعنه هاش نمیشد...
فضای اتاق طوریه که انگار یکی دستشو گذاشته رو گلوم و میخاد خفم کنه..
خیلی دوست دارم جمع رو ترک کنم و برم داخل حیاط و کمی خودمو تخلیه کنم
و دوست دارم برم امیر رو خفه کنم با این دل شکستن هاش
امیر خیلی نامردی
خیلی نامردی که اینقد راحت فراموشم کردی...نمیدونستم انقد برات بی ارزشم😔
اخه لعنتی مگه منو دوست نداشتی؟
حالا میخوای با یکی دیگه ازدواج کنی ....
یجا خوندم : دنیا ینی نرسیدن
دنیا جای نرسیدنه
اگه برسی تعجبه
^خیلی جلوی خودمو میگیرم ک گریه نکنم...
تصمیمم قطعی شد
میرم دانشگاه تهران و انتقالی میگیرم میرم ی شهر دیگه برای تدریس
میرم تا امیر رو نبینم
میرم از زندگی ش
البته اصلا من ک توی زندگیش نیستم و بود و نبودم براش مهم نیس...
میرم تا خودم بتونم این عشقه یه طرفه رو فراموش کنم...
میدونم که نمیتونم...اما تحمل دیدن کسه دیگه ای کنارشو هم ندارم...
خدایا کاش دیگه قلبم نمیزد...دنیا و آدمات خیلی بیرحم شدن...شایدم حقمه...ولی تو از همه کس بیشتر آگاهی...خودت برام بهترینو رقم بزن...
*دو روز بعد*
مانتو بلند مشکی ساتن ام ک با مروارید سفید تزیین شده رو با شلوار تنگ مشکی میپوشم
روسری کوتاه مشکی ساتن ام رو مدل دار قشنگ میبندم
جلوی موهامو بافت ریز میزنم و باز ی ارایش ملایم رو مهمون صورتم میکنم
سرهنگ نمیزاره بیشتر این آرایش کنم
دوست نداره
شوخی میکنه و میگه میترسم بدزدنت...
امشب شب اخری هست ک من امیرم رو میبینم...دلم براش تنگ میشه...اما کاری نمیتونم بکنم...من آدمی نیستم که خودمو بزور به یکی بچسبونم...
دیگه پا توی اداره هم نمیزارم...برا خودم بلیط گرفتم دقیقا فردای مهمونی میرم...
دیگه تحمل این شهرو خاطره هاشو ندارم...
میرم ی شهر دیگه برای
تدریس ام...
توی آینه ب خودم نگاه میکنم؛
توی چشای آبیم پر از غمه
فکر میکردم برگردم همه چی درست میشه...
اما نشد...چقد من خوش خیال بودم که فک میکردم امیر هم منو فراموش نمیکنه...
خب اشکال نداره اینم تقدیره منه...حداقل امیر با کسی ازدواج میکنه که دوسش داره و حتما خوشبخت میشه...منم خوشحالم اگه امیر خوشحال باشه...منکه هیچوقت خودم برا خودم مهم نبودم...اینبارم روش...
من ک هفت سال بدون امیرم زندگی کردم
بقیه عمرم هم روش!
^با صدای سرهنگ ک گفت:دخترم حاضری بریم دیر شدا همه مهمونات اومدن، به خودم اومدم
و از اتاقم اومدم بیرون ومن و سرهنگ از مامان خداحافظی کردیم و سوار ماشین سرهنگ شدیم و به سوی سالن جشن راه افتادیم...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─