#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_صد_شصت_شش
آراد برمیگرده پیشم
و همکارایی ک پیشم بودن و سوال میپرسیدن رفتن
^فهمیدم قصد آراد چیه
میخواد خواستگاری کنه😒
پسره پرو فک کرده باش میگم میخندم ازش خوشم اومده ایشششش
هزار تای تو رو ب ی اخم امیرم نمیدم
^هی دوباره آراد حرف میزنه و چرت میگه و منم از سره اجبار لبخندای الکی میزنم...
همکارای خانومی ک دعوت شدن،دور امیر رو گرفتن و مشغول خوش و بش با امیر منن
از حرص نمیدونم چیکار کنم...انقد عصبیم که ناخودآگاه خنده ای بلند میکنم...دوس داشتم با اینکارم امیرو حرص بدم...البته اگه براش مهم باشه...
آراد میره تا یه نوشیدنی بیاره و من تو همون حین لرزیدن گوشیمو حس میکنم...
احتمالا یه پیام دارم...اول میخام بیخیال شم اما یه حسی بهم میگه گوشیو نگا کن...
بالاخره گوشیو روشن میکنم و میبینم که یه پیام از طرفه امیر دارم😳
امیر: اون سرهنگ بی غیرت کجاست ک تورو بااین مرتیکه هیز تنها گذاشته؟
^به به
بالاخره رگ غیرتش باد کرد
شماره امیرو از قبل سیو داشتم
اما نمیدونم اون شماره منو از کجا اورده
قبل از اینکه جوابش رو بدم باز پیام میاد که:اینقدر بلند بلند نخند با اون یالغوز...اون موهای لامصبتو هم بکن تو
^نگاهی ب امیر میکنم و نگاهم میکنه، پوز خندی نثارش میکنم و موهامو بیشتر میدم بیرون و باعث میشه که اخمش پررنگ تر بشه
براش میفرستم که:
سرهنگ رفته سره قبر دوست دخترات😒
امیر: زر اضافه نزن وگرنه خودم پشیمونت میکنم از کارات😡
من:هیچ غلطی نمی تونی بکنی
ی نگاه گودزیلایی بهم میندازه
دلم میلرزه ولی باز بهش پوزخند می زنم و گوشیمو خاموش میکنم جلوش
^همش اول اون پوزخند میزد حالا نوبت منه😂
اراد قهوه به دست میاد و یکیشو ب سمتم میگیره و تشکر ارومی میکنم...
از تهدید امیر خیلی ترسیدم ولی نخاستم جلوش کم بیارم...خیلی نگرانم...
آراد:مشکلی پیش اومده؟
من: نه... چیزی نیس
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─